-
متاسفانه به آرزوم رسیدم
سهشنبه 2 اردیبهشت 1393 17:23
بچه که بودم آرزو میکردم کارم اینقدر آسون باشه که نگو. بشینم روی صندلی و فقط یک دکمه بزنم. از قضا از همان زمان برای زندگی پشت میز نشینی ساخته شده بودم و آب راه خودش را پیدا کرد و من کارمند شدم و الان سالهاست که پشت میز مینشینم و دکمه میزنم و پول میگیرم و تقریبا رفاه مالی خوبی دارم. اما عضلات بدنم مستهلک شدند. غضروفهای...
-
از سردی مرگ تا گرمی زندگی
شنبه 30 فروردین 1393 10:34
هوای خانه چه دلگیر میشود گاهی از این زمانه دلم گیر میشود گاهی نوشته هام مثل خودم تنهاست و این تنهایی بد نیست، همانطور که وقتی زخمی را پانسمان میکنیم بدنمان داخل این پانسمان تنهاست. شاید دلیل اینکه از محیط کاری گرم وارد یک محیط کاری سرد شدم، دلیل اینکه از یک زندگی گرم به زندگی سرد رسیدم، همین دردها بود، چرکهایی که از...
-
درد شیرین !
پنجشنبه 28 فروردین 1393 15:28
بهار خوبی ساختم. به لرستان٬ خوزستان و کرمانشاه رفتم و فردا هم به ورسک میروم. از کودکی همیشه از تنش و مسائلی که حاشیه ساز بودند فراری بودم٬ حالا وقتی دوستانم در مورد حاشیه ها صحبت میکنند٬ نمیفهمم. اما من همیشه از نفهمیدن هراس داشتم. اکثرا مطالعه میکردم و مطالب خیلی جالبی دارم که وقتی الان هم به نوشتههام نگاه میکنم...
-
خوب، بد، زشت
پنجشنبه 8 اسفند 1392 15:47
کاوه سالی دو سه بار با من تماس داره،حالم را میپرسه و ...، دو هفته پیش اساماس زد که: همیشه اینجایی و یادت همراه من است اما دیدارت چیز دیگریست. و من فکر کردم این آدم وقتی کنارش هستی ازت فرار میکنه وقتی دیگه نمیخوایش هی یادت میکنه، و کلا یادم رفت جوابش رو بدم چون باید فکر میکردم چی بگم و حوصله فکر کردن نداشتم همینطور...
-
روزهای سخت جدایی
سهشنبه 6 اسفند 1392 09:30
این را مینویسم برای کسانی که جدا شدند چه مرد چه زن هیچ فرقی نداره تصادف درد داره طلاق هم خیلی دردناک هست هر چند که دردش خیلی احساس نشه اما بعدها میفهمیم که چقدر درد داریم، اینها را مینویسم تا اینکه بگم "زندگی" میتوانه همیشه غالب باشه و قدرت زندگی حتی از شکنجه موریانه ای که وجودمان را ذره ذره میخوره و از بین...
-
روزهایی که با کاوه بودم
دوشنبه 5 اسفند 1392 09:05
شاید من و هم سن وسالها ساخته فیلمهای دهه 40 آمریکا بودیم، عشق به داشتن سوپر من یا حتی عشق به سوپرمن بودن، عشق به سارا کورو بودن، عشق به سیندرلا بودن و خلاصه عشق به غیرمعمولی و شاخص و قهرمان بازی و ... بودن. زندگی معمولی واقعا کار خیلی سختی هست چون انگیزه ای هم براش نداشتیم و منتظر یک اتفاقی بودیم که کامل بشیم و من هم...
-
خلاصه زندگیم
یکشنبه 4 اسفند 1392 15:53
از بچگی دنبال عشق بودم(!) نمیدونم خوبه یا بد اما الان که خواهرزادهام عین خودم هست ناراحتم. چون اون زمان فکر میکردم عشق یعنی همه چیز و بعد فهمیدم عشق و ازدواج در واقعی یکی از شاخههای درخت زندگی هست و امکان داره این شاخه خشک بشه و یک شاخه دیگه جوانه بزنه و جون بگیره. از پسردایی ام خوشم میامد و مابین ما یه علاقه هایی...
-
من جیز شدم/ بوی باران میاد
شنبه 3 اسفند 1392 10:41
تو اتاق روبرویی محل کارم یکی از همکارام هست که به همدیگه پالس رد و بدل میکنیم و نه چیزه دیگه ای. بهم دیگه فکر میکنیم. چون هر پالسی که میدم چه منفی چه مثبت، بعدش اون را پس میگیرم. هر بار که از اتاق بیرون میرفتم متوجه اون بودم و حتی میتوانم بگم با این سن و سالم همین لحظات نوعی انگیزه تو من ایجاد میکرد برای اومدن به محل...