دوباره زندگی

مجردی، ازدواج، طلاق و

دوباره زندگی

مجردی، ازدواج، طلاق و

متاسفانه به آرزوم رسیدم

بچه که بودم آرزو میکردم کارم اینقدر آسون باشه که نگو. بشینم روی صندلی و فقط یک دکمه بزنم. 

از قضا از همان زمان برای زندگی پشت میز نشینی ساخته شده بودم و آب راه خودش را پیدا کرد و من کارمند شدم و الان سالهاست که پشت میز می‌نشینم و دکمه میزنم و پول میگیرم و تقریبا رفاه مالی خوبی دارم. 

اما عضلات بدنم مستهلک شدند. 

غضروفهای انگشتانم، زانوم، کمرم، کتف و گردنم درد داره. و مجبورم هر روز ورزشهای مخصوص اینها را بکنم!!! یکی اینها رو بخونه فکر میکنم پنجاه شصت سالی دارم. 

محل کارم احساس تنهایی میکنه به همه ما میگه: بهتون پول میدم، زندگی و رفاه میدم فقط من را تنها نگذارید و هر روز اینجا باشید، زحمت خاصی هم خیلی نیاز نیست بکشید،‌کنارم بمانید. 

بازی دردناکیست 

جسد بودن و پول گرفتن بابت جسد ماندن 

هزینه حرکت کردن و زنده بودن اینجا خیلی بیشتر به نظر میاد 

اما هزینه جسد بودن هم دردهای غضلانی و درد روح هست. ما میاییم محل کار تا پول بگیریم و کمی خوشگذرانی و زندگی داشته باشیم، جلوی چشمان خودم پیر شدن و اکثرا فرسوده شدن همکارانی که از من بزرگتر هستند را دیدم. مستهلک شدنشان را. کسانی که بازنشسته اند خوشحالترند. چون لااقل پول میگیرند و با خانواده شان صبح تا شام را میگذرانند و احتمالا سفر میروند و بلاخره یک کار مفیدی انجام میدهند. اما من و ما که در حال کار هستیم چی؟ 

اینجا به ما پول میدهد 

دیگران به شدت به ما حسادت میکنند(بیچارگانی تر از ما که همین کار معمولی را هم ندارند) و میگویند چرا جای مرا پر کردی(حق هم دارند آنها هم نیاز به کار و پول دارند) 

من ایده آل ترین آنها هستم که از وضعیت مالیم راضی هم هستم و زندگی خوبی هم دارم  

اما نهایت زندگی پشت میز نشینی همین است 

جسد بودن، پول گرفتن برای اینکه در جا بزنی ، پیر شدن، بازنشسته شدن، مردن 

اینجا تحصیل کردن و رشد کردن بسیار سخت است 

تمایل همه برای مرگت بیشتر از رشد و حرکت توست 

زیرا اگر ادامه تحصیل بدهی باید مرخصی بگیری و ضمن اینکه از دیگران جلو خواهی زد و این باعث ناراحتی جسدها و مردگان است 

از طرفی وقتی سالها پول مرده ها  را گرفته ای دیگر مردن و حرکت نکردن خیلی راحت تر از حرکت کردن است  

زیرا نه تنها عضلات بدنم  

بلکه عضلات اراده و انگیزه من نیز خشک شده  

و درد دارد و هر کاری که شروع میکنم از درد فرار کرده وبی خیال میشوم 

یاده فیلم The house of Wax می افتم که انسانها را زنده زنده فلج کرده و روی صورتشان واکس و شمع میزدند و از انسانها یک مرده می ساختند 

تمام تلاش همکاران من برای بدست آوردن تحصیلات و یاد گرفتن زبان انگلیسی و ... در جهت محل کارم و مربوط به محل کارم تنها به حقوق کمی بالاتر و یک پله بالاتر از دیگران رفتن ختم میشود نه احساس مفید بودن و لذت بردن از کار. 

اینجا میتوان تمام عمر غصه خورد که چرا فلانی از تو جلوتر افتاده. و چقدر خنده دار است. و هر دو کنار هم پیر شوید و نهایتا او یک پله از تو یا دو پله از تو در همین جسدخانه بالاتر برود و اگر خوشحالی به او اضافه شده یک خوشحالی موقتی است که در  مقایسه با دیگران برایش تولید شده.

مثل اینکه تو خیابانها در حال رفتن هستید 

نه برای اینکه قصد دارید به جایی برسید بلکه میخواهید از دیگران جلو بزنید 

شاید بخندید یا ناراحت شوید یا تعجب کنید. اما من برایم خیلی عادیست. اینقدر این کارها در اینجا تکرار میشود و بابتش مهارتها به دست می‌اوریم که عادیست اینطوری احمقانه زندگی کردن. 

عادیست جسد بودن وپول گرفتن بابت جسد ماندن 

ضمن اینکه برای انسانهایی مثل من قصه هم هست که: شما اگر بخواهید مثل فلانی رشد میکنید  

یکی از این فلانی ها الان مشکل روانی دارد اما واقعیت را بخواهم بگویم توی همینها آدمهای درست و حسابی هم هست اما خیلی خیلی کم.

 به چه انگیزه ای رشد کنم؟ فلانی همانقدر دارد که من دارم. فلانی همانقدر است که من هستم و در کلیت مسئله برای او اتفاق جدیدی نیافتاده. البته دروغ میگویم او لااقل بابت پولی که میگیرد شاید دارد کاری میکند و احساس حلال بودن و سمی نبودن پولش، باید حس خیلی خوبی باشد. هر چند که هیچ وقت مقام و پستی نخواهد گرفت زیرا در این مکان ابتدا باید هم جنس انسانهای مقام دار باشی تا با تو راحت باشند و بتوانند به تو پست بدهند که طبیعی هم هست من هم ترجیح میدهم با کسی کار کنم که دیگر نیاز به چالش های فکری و روحی با او نداشته باشم و حتی از او لذت هم ببرم. دیگران به این مسئله میگویند چاپلوسی و باندبازی. 

اما اینجا مثل سرمای سردخانه میماند. مثل اینکه در تابوتهایمان دراز کشیده ایم و تا زمانیکه نفسمان تمام نشود ما را خاک نمیکنند. اینجا هوا سرد است در این هوای سرد مردن بسیار راحت تر از زندگی کردن است. 

اما من میخواهم زنده بمانم. 

و این تنها انگیزه من برای حرکت بوده. 

تنها کسانی که اینجا زنده هستند، کسانی هستند که کار دیگری بجز اینجا دارند، کاری که از آن لذت هم میبرند و پول هم در می‌آورند. این زنده ترین انتخابی بوده که تا به حال در اینجا کار میکرده. 

اگر بخواهم صادقانه بگویم مسئله امثال ما که اینجا در کنار هم گرد آمدیم واقعا محل کارمان نیست، احساس بی ارزشی است. وگرنه کمی از دوستانم از ابتدای کار ورزش میکردند، اما من تنها کارهایی را میکردم که مجبور به انجام آنها بودم. و کارهایی که برای سلامتی ام مفید است نمیکردم این یعنی اینکه من به سلامتم و لذتهایم ارزش نمیدادم. بلکه به نانی برای بقا و رفاهی برای زندگی ارزش میدادم. من به نیازهایی ارزش میدادم که لزوما حس ارزشمندی تولید نمیکرد.

از سردی مرگ تا گرمی زندگی

هوای خانه چه دلگیر میشود گاهی           از این زمانه دلم گیر میشود گاهی 

 

نوشته هام مثل خودم تنهاست و این تنهایی بد نیست، همانطور که وقتی زخمی را پانسمان می‌کنیم بدنمان داخل این پانسمان تنهاست. شاید دلیل اینکه از محیط کاری گرم وارد یک محیط کاری سرد شدم، دلیل اینکه از یک زندگی گرم به زندگی سرد رسیدم، همین دردها بود، چرکهایی که از ابتدا هم بود و کم کم شروع به درد کرد و من هم زمان خودم را به سرما و روانکاوی رساندم، تا در این سرما دردها کمتر کار کنند و روانکاوی در وجودم جان بگیرد. 

 

دیروز که به ورسک رفته بودیم چند تا پسر 25 ساله از دانشگاه علم و صنعت هم بودند که یکی‌شون گفت تو فکر رفتن از ایرانه. 

حق هم داره، اینها پرستوها هستند، انسانهای مؤثر و کارآمد مثل زنبورعسل هستند، برای داشتن زنبور عسل باید محیط زیبایی مثل جنگل داشته باشیم نه خرابه ای مثل اینجا، با این وجود باید بدانیم که تمام کشورهای جهان بهرحال باید از دوران قرون وسطی گذر کنند، چه بخواهند و چه نخواهند، یک عده‌ای باید باشند که دست ایران قدیم را به ایران جدید بسپارند. یک عده باید جاده بسازند، جاده هیچ وقت زیبایی مقصد را نداره، اما عامل اصلی رسیدن به مقصد هست.  

دوست دارم برم علوم اجتماعی بخوانم و یک جامعه‌ای به نام جاده از دل جامعه در بیارم. 

 

بهمین شکل اول از هر چیزی، باید بدونم نوعی باور و تفکر در ذهن من(مثل هر انسانی) وجود داره که باعث میشه احساسات تغذیه کننده‌ای در من بوجود بیاد. زنبور عسل با نیایش کردن و همفکری کردن و همدلی کردن با عمق وجود گل است که عسل میسازد اما پروانه عسلی ندارد و شاید عسل او در ظاهر زیبایش باشد، اما مگس عسل ندارد، همینطور نوعی از تفکر است که از وجود من عسل و زیبایی میسازد و نوعی دیگر است که گل و گوه برایش فرقی ندارد و شاید دومی جذابتر هم باشد. برای اینکه تفکرات زنبورعسلی زنده بمانند٬ باید محیط زندگی آنها را مساعد کرد. اگر بخواهم برای خودم عسل بسازم نیاز دارم زنبورهایم را حمایت کنم، همانطور که جهان اولیها نیروهای جوان و کارآمد و مغزهای کشور ایران را جذب میکنند و محیط زندگی که برایشان فراهم می آورند از ایران بهتر است، من هم باید زنبورعسلهای وجودم را جذب کنم و محیطی خوب برایشان فراهم کنم. برای انجام کاری باید انگیزه داشت، و این عسلهای درمانگر و شیرین انگیزه خوبی برای کارها هستند.

اما چطور؟ 

در دروس «توسعه اقتصاد» گفته میشود دو شرط باید فراهم باشه تا یک کشور به توسعه و رشد اقتصادی برسه اول زمینه‌ی رشد باید مناسب و فراهم باشد دوم : حالا میشود قوائد اقتصادی و رشد را روی آن کشور انجام داد و به رشد رسید. 

 

و مشکل ایران برای رشد در همان مسائل اولیه است٬ یعنی اینجا زمینه رشد فراهم نیست٬ زمینه یعنی چی؟ یعنی فرهنگ مردم و سیاست دولت با توسعه در تضاد هستند٬ بطور مثال اگر ما انسان پولدار ببینیم ترجیح میدهیم فکر کنیم دزدی کرده یا پارتی بازی کرده تا اینکه بیشتر بدنبال کسانی باشیم که با اراده و توانایی خویش به پول و رفاه زیاد رسیده‌اند٬ تصور غالب ما در مورد دارایی منفی است٬ که البته همین دارایی است که میتواند روغنی باشد برای چرخهای اقتصاد و توسعه. 

 آب و هوای شور و خشک برای رشد گیاه مساعد نیست اما آب و هوای شمال برای رشد گیاهان عالیست. اما چطور از شرایط نامساعد به شرایط مساعد حرکت کنیم؟ 

خواستن یعنی توانستن. و این یعنی: اگر نمی‌توانیم به این معنی است که ما نمی‌خواهیم.  

اگر این را قبول کنیم و بفهمیم آنوقت باید فهمید که چرا نمی‌خواهیم؟ و نفع لیفا چرا در این نوع شرایط فراهم شده که ترجیح میدهد همینطور بماند؟(توجه کنیم که قسمتی از لیفا میخواهد که دارد این را مینویسد اما قسمتی از او نمیخواهد و هم جهت با رشد نیست که این قسمت تا به حال که غالب بوده است). 

من زنبورهایم را کوبیدم و له کردم، هر وقت حرف درستی زدم به آن شک کردم، به رقصهای زیبایم شک کردم،  و اگر زنبورها اشتباهی کردند به کل آنها را دفع کردم. مگسها زنبورها را کشتند، در حالیکه نیازی نبود آنها را از بین ببرند پس: 

                                          زندگی زنبورعسلی برای مگسها تهدید آمیز بوده.  

زنبورها تار و مار شدند، درد دارند، مثل اتیوپیها شدند،‌ضعیف وزشت قیافه و مریض.  

درد دارم، همان دردی که در این سرما تصور میکردم از سرماست که آزرده‌ام. البته شاید نیاز به گرما دارم، اما این دلیل نمیشود که تصور کنم دردهایم برای سرماست یا دردهایم برای رفتار زشت انسانهای دیگراست و بس، بلکه اصل دردها در خودمان است. البته انکار نمیکنم که شرایط مساعد هم نیاز است زیرا شرایط مساعد به انسان کمک میکند راحت تر به دردها فائق بیاید، اما حتی جنگلهای شمال هم آفت میزنند گاهی و باید درمان شود. 

بهرحال این درد را چه کنم؟ قبلا پاسخش بوده و اینجا نیازی به جاده سازی ندارم، مثل حضرت یوسف(ع) که به چاه رفت، زنبورهای من هم در تاریکی و بی‌توجهی گیر کردند. چه بهتر شد که یوسف در کنار برادرانش بزرگ نشد، و آنها بی‌یوسف زندگی کردن را فهمیدند، و یوسف هم از زخم و آزار آنها در امان بود، همان بهتر که اینها کمتر با هم تماس داشتند و یوسف همچون یک رود جاری شد و چون یک نگین بر روی انگشتر رفت. همانند ریشه‌های درخت که در خاک هستند، یوسف در تاریکی خاک رفت تا ریشه‌هایش را قوی کند و سپس رویید. و اینبار دیگر رویش او مایه‌ی تهدید برادرانش نبود بلکه حتی به کمک آنها آمد. آن زمان یوسف مانند ریشه بود که نباید بیرون از خاک باشد، اما وقتی بالغ شد، خودبخود رشد کرد و بیرون آمد،‌خاک جوانه را تحمل نمیکند اما ریشه را دوست دارد، زیرا ریشه خاک را زنده‌تر میکند، عجب چیز متحیر کننده ایست ریشه، ریشه مانند جاده است، که فاصله خاک مرده را تا برگ و گل و میوه‌ی زنده میداند، این ریشه بهتر از هر کسی میداند در خاکی که به نظر مرده است اگر بوی طراوت آب باشد، معجزه‌ای رخ داده. البته خاکی بدون ویروس وآفت. چاره‌ی ویروس و آفت، شعور است و آگاهی و بلوغ. همانطور که چاره‌ی برخی از میکروبها آفتاب است. وقتی دنیاها رشد میکنند دیگر سم نمیتواند کارآمد باشد، زیرا سم می‌گوید:‌ تو نباید باشی تا من باشم. اما گاهی هر دو باید باشند و فقط ترکیب آنها تغییر کند و یکی خیلی کمتر شود و یکی خیلی بیشتر، و سمپاشی یا جنگ قدرتها این هر دو را از بین میبرد و امکان ترکیب خاص معجزه‌گر یا زندگی‌بخش را از بین خواهد برد.

درد شیرین !

بهار خوبی ساختم. به لرستان٬ خوزستان و کرمانشاه رفتم و فردا هم به ورسک می‌روم. 

 

از کودکی همیشه از تنش و مسائلی که حاشیه ساز بودند فراری بودم٬  حالا وقتی دوستانم در مورد حاشیه ها صحبت میکنند٬ نمی‌فهمم. 

اما من همیشه از نفهمیدن هراس داشتم. اکثرا مطالعه میکردم و مطالب خیلی جالبی دارم که وقتی الان هم به نوشته‌هام نگاه میکنم تعجب میکنم و لذت میبرم. 

دوستم(اسمش را میگذاریم گربه) در مورد یکی از همین حاشیه هایی که حوصله منرا سر میبره صحبت کرد و من نفهمیدم در این اتفاقی که براش افتاده دقیقا از چی عصبانی شده؟ اما دوست دیگرم(اسمش را میگذارم بزی) فهمید و من احساس کودن بودن کردم. (بزی دوست خیلی صمیمی من هست)

خب چه اشکالی داره که آدم گاهی کودن باشه؟ همیشه که نباید فیلسوف بود. 

اما میترسم که مبادا به آلزایمر برسم. 

گاهی تصور میکنم همه در حال تکاپو هستند و من تو راه برفی خوابیدم و میترسم که نمیرم.  

گاهی با بزی مسابقه فیلسوف بودن گذاشتیم که اکثرا من بردم و بزی عصبانی شد٬ الان تصور میکنم بزی دوست داره من را از رده خارج کنه و بگه تو بازی نیستی. 

اما من همیشه علاقمند هستم یکی من را از بازی خارج کنه. بچه که بودم همیشه توی بازیها قهر میکردم. 

یک حلقه ای وجود داشت به نام اینکه ((من بدم؟ پس خودتم بدی. و من ترا رها میکنم.)) اما بد بودن چرا به معنی تمام شدن است؟ 

انرژیهای من بیشتر به سمت تمام شدن میروند. و تمام شدنی که حس بد بدهد.

انگار حال خوب داشتن و کارهای لذتبخش انجام دادن٬ در منوی افکار و رفتار من خیلی کم است. چرا؟ 

 اما این مسئله در دوران متاهلی ام خیلی خیلی کمتر بود.

من به خودم حق لذت بردن را نمیدهم به این دلیل که در ناخودآگاهم تصور میکنم حتما من مشکلی داشتم که از همسرم جدا شدم و همچنین پدرم فوت کرد. و مثل خانم هاویشان د رحال عزاداری هستم. 

مثل خانم هاویشان تمام پنجره های ذهنم را بستم و خاطرات دوران متاهلی را که دیگر شمعهایی تمام شده بودند در اتاق تاریک ذهنم تنها امیدم به روشنایی بود. 

صادقانه تر که بگویم از ابتدا هم من منتظر یک همسر بودم که مرا خوشحال کند. و بدون او خوشحالی رنگ به رخساره نداشت. 

وقتی اینها را میگویم یاد تمام عر زدنهایم در کودکی می‌افتم که میخواستم با آنها اعصاب خانواده ام را خرد کنم که نیازهایم را آنگونه که میخواهم برطرف نمیکردند و من نابالغ بودم و هستم که اصلا نمیدانم نیازم چیست و فقط میدانم از برطرف نشدنش ناراحتم و ملودی غمناک در زندگی ام راه انداخته ام  . ملودی که تمام پرستوهای قلبم و عقلم را فراری میدهد. 

در واقع توقع داشتم طرف مقابلم (چه خانواده چه همسر چه دوست ...) مرا بفهمد در حالیکه خودم نیازم را نمی فهمیدم. و البته نیازم را برطرف کند. 

و اگر این کار را میکرد مسلما هر کاری برایش میکردم و بابتش هر هزینه ای میدادم. همانطور که روانکاوم میگوید برای من هزینه دادن برای بدبختی آسان است و کاری آشناست اما هزینه خوشبختی دادن ترسناک و ناآشنا.  راست میگه٬ مثلا بحثها و جدلهایی که پشتش حقی پنهان شده باشد خصوصا پول٬ مرا فراری میدهد اما اگر بحثی باشد که سر شخصیت و... باشد که هیچ نفع مقامی و پولی در آن نباشد مسلما واردش میشوم.

زیرا در وجود من لذتها در سختی٬ فشردگی٬ رنج٬ بدبختی و اجحاف شدن٬ نهادینه شده. 

من در واقع بدنبال لذتها بودم. 

عضله های بازوی کاوه مرا یاد اژدها می‌انداخت و من اژدها دوست دارم. چند روز پیش تو روانکاوی ام درمورد همین صحبت کردم که چرا اژدها برای من لذتبخش است؟ 

و جواب دادم:‌اژدها خشمگین است(مثل من) اژدها مرا تکه تکه میکند. له ام میکند٬ مرا میفشارد و چیزی از من باقی نمیگذارد. اینها برای من حس لذت بخشی دارد. من بارها مانند اژدها خودم را له کردم و تکه تکه کردم و سلاخی کردم در ذهنم. 

وقتی کاوه به من اهمیتی نمیداد تکه تکه میشدم و وقتی تیپم اشکالی داشت جلوی کسانی که از من بهتر بودند سلاخی میشدم. 

اما حالا میفهمم هدف از این تکه تکه و سلاخی شدنها لذتی است که پشت آنها نهادینه شده.  

البته تا زمانیکه من با این دردها کنار می آمدم مشکلی نبود. اما حالا دیگر طاقت درد و رنج و سلاخی و تکه تکه شدن را دیگر ندارم و به لذتش هم دیگر نمی ارزد. برای همین به روانکاوی پا گذاشتم.

و سئوال آخر جلسه ام این بود که چرا لذت من بیشتر در رنجهایم نهادینه شده؟ 

دوباره میسازمت لیفا         اگرچه با خشت جان خویش      

ستون به سقف تو میزنم     اگرچه با استخوان خویش

خوب، بد، زشت

کاوه سالی دو سه بار با من تماس داره،‌حالم را می‌پرسه و ...، دو هفته پیش اس‌ام‌اس زد که: همیشه اینجایی و یادت همراه من است اما دیدارت چیز دیگریست. 

و من فکر کردم این آدم وقتی کنارش هستی ازت فرار میکنه وقتی دیگه نمیخوایش هی یادت میکنه، و کلا یادم رفت جوابش رو بدم چون باید فکر میکردم چی بگم و حوصله فکر کردن نداشتم همینطور انگیزه‌اش را. خلاصه دیشب زنگ زد من خنده‌ام گرفت چون 30ثانیه قبل داشتم بهش فکر میکردم. گفت آره من هم داشتم تو تلفنم شماره‌ها رو میدیدم یه هو اومد رو اسم تو و من فکر کردم باید با تو تماس بگیرم (!!).  

دلم سوخت براش٬ از اینکه هنوز هم خواسته‌هاش را به قضا و قدر نسبت میده و مسئولیت خواسته‌اش را نمی‌پذیره که مثلا علنا بگه: لیفا خیلی دلم برات تنگ شده میخوام ببینمت تو هم اگر میخوای بیا ببینیم همدیگه رو.  

برای همین بهش گفتم: آخی

حال و احوال کرد و گفت چرا به دیدنش نمیرم، گفتم من هر وقت میام پیشت دلم می‌گیره،‌خونت دلگیره، گفت چی میشه دلت بگیره خب؟ دوباره یه کم دلم براش سوخت و اون خوشش اومد که دلم براش سوخت. گفت تا نیم ساعت دیگه درگیرم اما بعدش آزاد میشم اگر اوکی بودی زنگ بزن منم گفتم باشه. 

تلفن را که قطع کردم طلبه دیدنش بودم، به خودم حق دادم که ببینمش گفتم پس فردا هر دو ازدواج می‌کنیم و دیگه همدیگه را نخواهیم دید، یه کم که گذشت دیدم خیلی خسته‌ام و اصلا حوصله رانندگی را ندارم و خونه کاوه دلگیره و هی میخواد قصه بگه و دروغهای جدیدش را سر هم کنه که مثلا خیلی موفقه خیلی عالیه همینطور "گرس" که بعد از جداییمون استفاده میکنه خیلی چیزه سالمیه و بهتره من هم استفاده کنم و هی ما چک و چونه بزنیم که تو اشتباه میکنی من درست میگم. بی خیال شدم و بهش زنگ زدم گفتم خیلی خسته ام . گفت سه هفته دیگه میخواد برای همیشه بره قشم. گفتم فوق لیسانست چی میشه؟ گفت: دیگه انگیزه‌اش را ندارم.   و یکسری توجیهاتی کرد که یعنی اینها خیلی پیش پا افتادست و مدرک براش مهم نیست و ... گفتم: تو همیشه میگی داری دنبال مرگ میدویی اما مرگ ازت فراریه، مطمئنی که مرگ ازت فراریه؟ زندگیت را رها کردی(ازدواج) فوق لیسانست را هم، محل کارت را هم میخوای رها کنی و ... اینها نشانه های قطع دنیای بیرونه اینها پیش درآمدهای مرگه.  

دوباره یکسری توجیه کرد و گفت پشت خطی داره(که نداشت) و قطع کرد و ده دقیقه بعد اس زد که:‌نمیدونم چرا همیشه دوست داری ایدئولوژی من را محکوم کنی؟ درحالیکه میدونی دیوانه ها همینطوری‌اند.  

فکر کردم کاوه دیوانه نیست اما دوست داره طلاق بگیره مهریه نده همچنان هم بتوانه من را ببینه برای همین خودش را به باحالی میزنه و نقش آدم موفق را بازی میکنه که من را هنوز تو دست داشته باشه.

جواب دادم: تو دیوانه نیستی بلکه دوست نداری هزینه کارهات را بدی وگرنه دیوانگی هم هزینه داره. تو یک انکار گری 

گفت: مرسی تحلیل گر و مانع آزادی 

گفتم: با آنکه آزادی ولی فکر تو درگیر من است 

گفت: به من میگند بی بند و بار یعنی من بندی به پام نیست و باری روی دوشم. 

گفتم: فکر دست و پا نداره که. و حرف را عوض کردم که عروسی فلانی دعوتی یا نه و اس به پایان رسید. 

 

خیلی خوشحال شدم که با اینحال که تمایلاتی نسبت به کاوه داره اما این تمایلات باعث نمیشه به خودم دروغ بگم و به خودم مانند گذشته ها آسیب بزنم، کاوه دقیقا داره کارهای باباش را ادامه میده. پدرش هم از مادرش جدا شده بود و ادای آدمهایی رو در میاورد که حواسشون نیست و حواسشون پرته(مثل کاوه که ترجیح میده من بگم این یارو دیوونه یا بی‌بند و باره اما هر کاری دلش میخواد بکنه) در حالیکه وقتی پای منافعش در میون بود حواسش از صد سال پیش جمع بود. خلاصه گاهی زرنگی و حواس جمعی داشتن و همینطور نداشتن دلسوزیهای بیخود خیلی خوبه.

روزهای سخت جدایی

این را مینویسم برای کسانی که جدا شدند چه مرد چه زن هیچ فرقی نداره تصادف درد داره طلاق هم خیلی دردناک هست هر چند که دردش خیلی احساس نشه اما بعدها میفهمیم که چقدر درد داریم، اینها را مینویسم تا اینکه بگم "زندگی" میتوانه همیشه غالب باشه و قدرت زندگی حتی از شکنجه موریانه ای که وجودمان را ذره ذره میخوره و از بین میبره هم بیشتره، زندگی ره صد ساله را یک شبه نمیره اما به آرامی قدرت عجیب خودش را به دنیا وارد میکنه برای همینه که زندگی، زندگیه.  

هیچ وقت فکر نمیکردم که کاوه بتوانه از من جدا شه، یعنی باورم نمیشد که بتوانه دور از من زندگی کنه و من را رها کنه، آخه ما خیلی همدیگه را دوست داشتیم یا شاید من اینطور فکر میکردم که البته من ترجیح میدم همینطور فکر کنم. وقتی کاوه خانه را ترک کرد من مثل کسی بودم که چاقو تو بدنش هست اما دردش را احساس نمیکنه و با همین چاقو هر روز زندگی میکنه، در واقع من وسط یک خرابه داشتم زندگی میکردم، خانه زیبا همه چی سرجاش اما حس من این بودکه من وسط یک خرابه زندگی میکنم.   

یکبار شاید پارسال بود یا حتی نزدیکتر، تو ماشین داشتم از محل کارم به سمت خانه میرفتم که به آهنگ قلب یخی مازیار فلاحی رسیدم و انگار درد جدایی مثل یک غده‌ای بود که اینهمه سال توسط روانکاوی تبدیل به چرک شده بود و زده بود بیرون یا آن روز قسمت بیشترش داشت میزد بیرون، یادمه نیمی از بزرگراه همت را سه بار دور زدم نزدیک به دو ساعت، همش این آهنگ را عقب میزدم ویاده لحظه‌ای می‌افتادم که کاوه رفت، و تنهایی خودم: 

همه میگن که تو رفتی

    همه میگن که تو نیستی

         همه میگن که دوباره دل تنگمو شکستی

                     دروغه ....

 

چطوری دلت میومد منو اینجو ری ببینی

                           با ستاره ها چه نزدیک منو

                                                            تو دوری ببینی

             همه گفتن که تو رفتی ولی گفتم که دروغه

همه میگن که عجیبه اگه منتظر بمونم

                                     همه حرفاشون دروغه

                                                       تا ابد اینجا میمونم

        بی تو و اسمت عزیزم اینجا خیلی سوت و کوره

                            ولی خوب عیبی نداره دل من خیلی صبوره...

 

و این آهنگ خیلی گویای حال من بود، و با این آهنگ من گریه نمیکردم بلکه با عینک آفتابی روی چشمم(که اشکهام را مشخص نکنه)  واقعا تو ماشین عربده می‌کشیدم، شیشه های ماشین را داده بودم بالا و همت تقریبا خلوت را طی میکردم و انگار کوه آتشفشان در حال انفجار بود،‌تمام خشم و عصبانیتی که داشتم را با عربده‌ بیرون میدادم. همش درد بود و درد. چرک و زخم و رنج و درد. انگار آهسته آهسته یک عمل جراحی روی شما انجام بشه و روانکاویه من این عمل جراحی را خوب انجام داده بود و چرکهای وجودم داشت میزد بیرون، احساس میکنم داشتم از تو خالی میشدم. هنوز پس لرزه‌هاش تو وجودم هست، هنوز کاوه را دوست دارم نه برای زندگی، هنوز رنج دارم که جلوی خانواده‌ام اینطوری رها شدم و رنج دارم که عشقی که حداقل اون زمان واقعا خیلی برام لذت بخش بود را از دست دادم ولی خوشبختانه این دیگه خشم وعصبانیت نیست که من را جلو میبره بلکه منم که بهش مسلط شدم،‌ پذیرفتمش در آغوشم گرفتمش و کنترل و هدایتش میکنم، عین آتشفشانهای فعال، تا زمانیکه تمام آتشهاش تخلیه بشه، تا زمانیکه لیفا هر قدر دلش میخواد خشمگین باشه و خشمش را بروز بده، عین یک پرستار از لیفا محافظت کردم وبا عشق بهش شیر دادم تا آروم بگیره، گاهی با امیدوار بودن یک پل براش ساختم تا بتوانه دردها و رنجها را تحمل کنه و خیلی وقتها از لیفا تشکر کردم که اینهمه رنج را تحمل میکنه و لیفا رو بوسیدم و از خدا تشکر کردم که من را به من هدیه کرد.

دقیقا بعد از جدایی من اینهمه درد و رنج را نمیفهمیدم حتی خیلی چیزها هم خوب شده بود، مثلا همینکه سینک دستشویی چکه میکرد و توانستم خودم درستش کنم کلی کیف کردم که نیاز نیست سه ماه و حتی یکسال به کاوه بگم که درستش کنه تا بلاخره درست بشه، همین که اولین بار به خرید میوه برای خودم رفتم کیف کردم، وقتی صبح هااز خواب بلند میشدم با استرس بیدار نمیشدم که فکر کنم الان کاوه کجاست و نکنه با کسی هست که اینقدر به من بی توجه شده، دیگه برام فرقی نمیکرد کاوه ساعت یک شب بیاد یا یازده، دیگه انتظار نمی‌کشیدم و این خیلی خوب بود، اما در کناراینها نمی‌فهمیدم که چرا اینقدر رنج دارم، تصمیم قطعی گرفتم که فوق‌لیسانس بخوانم و خوندم و موفق هم شدم، تو دانشگاه بهترین خاطرات را دارم، و خیلی خودم را پیدا کردم.  

اوایلی که جدا شده بودم تصور میکردم هیچ ارزشی ندارم و کسی که میخوامش را دیگه پیدا نمیکنم، تصور میکردم مردها دیگه من را نخواهند خواست و فقط به چشم همخوابه به من نگاه خواهند کرد، برای همین و بخاطر ضربه عاطفی شدیدی که خورده بودم تنهایی اختیار کردم. مدتهای زیادی با هیچ احدی دوست نشدم.  و دوستیهام پاره و کم بود.

خیلی سخت بود، گاهی اینقدر به مرد نیاز داشتم که وقتی صدای مردی را تو تلویزیون می‌شنیدم لذت می‌بردم و برای همین خیلی وقتها تلویزیون روشن میکردم تا ارتعاش صدای مرد در خانه بپیچه. خیلی دردآوره طوریکه هنوزم دردم میاد. 

روزهای تلخی را گذروندم، بعد از مدتی دیدم من هم به عشق نیاز دارم، لیفا به مرد نیاز داره هر قدر که خودم عالی باشم و نیازهام را برآورده کنم باز هم نیاز به مرد دارم، اما واقعا هیچ راهی بلد نبودم برای آشنایی با مردها، انگار وقتی آدم آسیب روحی خورده و احساس بی ارزشی و پوچی داره راههای بی ارزش و پوچ را برای آشنایی پیدا میکنه، من هم تنها راهی که به نظرم رسیدم این بود که تو خیابون از ماشینهایی که به من درخواست میدند شماره بگیرم، عجیب بود که تا اون موقع فکر میکردم به محض اینکه اراده کنم همه به من شماره میدند، بعدها فهمیدم برای هر کار باید تو فازش باشی، آدمها به شکل ناخودآگاه همدیگه را جذب میکنند حتی به همین روش خیلی مبتذل و بی‌ارزش شماره گیری با ماشین. 

اوایل برام خیلی هیجان داشت اما وقتی با یکی دو نفر که آشنا شدم و دیدم چقدر آدمهای بی‌خاصیت و بی‌فرهنگی هستند و فقط و فقط بدنیال جسم هستند نه هیچ چیزه دیگه‌ای، باور کردم که شعور به ماشین نیست(البته کم کم فهمیدم)، فهمیدم وقتی آدم احساس پوچی و بی ارزشی میکنه میره سراغ کارهایی که بهش همون حس را بده و من با این کارم احساس بی‌ارزشی بیشتری میکردم اما همین کارم باعث شد طعم تلخ بی ارزشی را مزه مزه کنم و بفهمم اولویت من برای آشنایی شعوره و بعد پول، البته باید باز هم اشاره کنم من همچنان روانکاوی میرفتم شاید آدمهایی باشند که وارد این کارها میشند و در انتها خودشون را از بین میبرند، بستگی داره شما قصد رشد داشته باشید یا قصد از بین بردن خودتان را. 

دوباره تنهایی اختیار کردم، تا اینکه یکبار از دوستم خواستم اگر کسی را میشناسه با من آشنا کنه، اون دوست دوست پسرش را به من معرفی کرد، من تشنه محبت بودم و نیازمند شدید به مرد و محبتش و اون خیلی خیلی از من خوشش اومد، بعد از مدتی که کم کم خودم را پیدا میکردم دیدم از این آدم لذت نمیبرم بلکه فقط بهش نیاز داشتم اما الان نیاز به آدمی مثل خودم دارم و نیاز دارم خودم را بیشتر پیدا کنم. هر قدر که جلوتر میرفتم به شکل ناخودآگاه و گاهی هم خودآگاه مردهای بیشتری را جذب میکردم و حق انتخابم از زندگی میرفت بالا. هنوز کسی را که باید پیدا نکردم اما میدانم مدتی صبر سحر نزدیک است. من قبل از همه مدیون لیفا هستم و بعد مدیون روانکاوی الان که خودم را پیدا کردم وبه انسجام رسیدم از خیلی چیزها لذت میبرم، نه اینکه رنج نداشته باشم، اما آنقدر بالغ شدم که میفهمم کم کم دارم خودم را بازسازی میکنم، و البته در انتها هم انسان بدون رنج نخواهد بود اما همین بلوغ به آدم آرامش زیادی میده. برای شما که اینها را خواندید و برای همه اونهایی که اینها را نخواندند آرزوی سلامتی و انسجام روانشون را دارم.

روزهایی که با کاوه بودم

شاید من و هم سن وسالها ساخته فیلمهای دهه 40 آمریکا بودیم، عشق به داشتن سوپر من یا حتی عشق به سوپرمن بودن، عشق به سارا کورو بودن، عشق به سیندرلا بودن و خلاصه عشق به غیرمعمولی و شاخص و قهرمان بازی و ... بودن. 

زندگی معمولی واقعا کار خیلی سختی هست چون انگیزه ای هم براش نداشتیم و منتظر یک اتفاقی بودیم که کامل بشیم و من هم تصور میکردم با عشق و ازدواج کامل میشم برای همین چندتا دونه خواستگاری که داشتم هیچ وقت عرصه حضور به خانه‌مون را پیدا نکردند و من بدنبال عشق بودم، وقتی کاوه را دیدم انگار حلقه و قلاب در هم برند، ما هم از همون لحظه اول از هم خیلی خوشمون اومد و بهتره بگم از قبلش تصمیم خودمون را گرفته بودیم که زندگی که تو فیلمهاست را دنبال کنیم، روزهای آشنایی ما خیلی زیبا بود، من همان زن نازی بودم که تو فیلمها می‌دیدیم،‌عاشق مرد خودم بودم و در مقابلش دنیا را میدادم، یادمه زمانیکه ماشین کاوه2 میلیون می‌ارزید یکبار بعد از یکماه آشنایی 200 هزار تومان و یکبار بعد از یکسال و خرده‌ای آشنایی 5/1 میلیون تومان بابت تصادف وحشتناکی که کرده بود بهش قرض دادم، اینقدر دوستش داشتم که فکر میکردم اگر قراره بخاطر پول بره، بهتره این پول از من گرفته بشه اما عشق واقعی‌ام را بشناسم. از دید خوب کاوه خیلی عاشقم بود اما از دید بد میتوانم بگم حس طمعکارانه‌اش فهمید که با داشتن من (نسبت به دختران دیگه) پول، افتخار و چیزهای بیشتری خواهد داشت، البته اون یک کار خوب پیدا کرده بود و مسلما خودش با گذشت زمان به همه اینها می‌رسید اما خب با من مسلما زندگیش و رفاهش لااقل دو برابر بود. اما من اون زمان همه چیز را سیاه و سفید می‌دیدم و فکر میکردم کاوه خیلی خوبه پس غیرممکنه تو عشق به پول و طمع جا بده، نمیتوانستم کاوه را با همه خوبیها و بدیهاش بپذیرم و شاید همین کارم را سخت میکرد، نه اینکه کارهای زشتش را نبینم اما ترجیح میدادم کاوه همان توهمی باشه که من دوست دارم، یعنی یک ابر مرد و سازنده عشق واقعی من. گاهی دلم خیلی برای کاوه میسوزه که در واقع من خوده واقعیش را نمیخواستم و تنها بدنبال تصورات خودم بودم، همینطور دلم برای خودم هم میسوزه که خوده واقعیم را نمیخواستم و دنبال توهمات ذهنی‌ام بودم. بهرحال منو کاوه به همراهی هم توانستیم وارد تخیلات زیبامون بشیم. مسلما قسمت زیادی از زندگی ما واقعی بود اماهسته و مرکز اصلی زندگی ما عشق به عشقهای فیلمی بود، میخواستیم اولین باشیم چون شاید فکر میکردیم اگر اولین نباشیم کلا وجود خارجی نداریم وحق زندگی و عشق نداریم. اما این توهمان و تخیلات چی بود؟ 

وقتی با کاوه راه می‌رفتم از هیکل زیباش و قد بلندش و چهره بی‌بی فیس اون لذت می‌بردم و در حال قدم زدن انگار داشتم به دختران دیگه فخر می‌فروختم(اون زمان خودم نمیفهمیدم که دارم فخر میفروشم بلکه فکر میکردم اینها عشقه و من دارم از عشقم لذت میبرم)، تو ماشین کاوه که می‌نشستم انگار سوار لکسوس یا حتی بهتر، انگار سوار بهترین ماشین دنیا شده بودم، اولین باری که کاوه دستم را گرفت را هیچ وقت یادم نمیره، پارک نیاوران بودیم کاوه در مورد دوست دختر قبلیش گفت و دید که من ناراحت شدم، همون لحظه خواست از من عذرخواهی کنه و دستم را گرفت و کل دستم از نقطه تماس یعنی کف دستم تا کتفم یکهو گر گرفت و داغ شد و حالت مستی بهم دست داد، یکهو همه چیز یادم رفت و اصلا یادم رفت که از چی ناراحت شدم فقط میخواستم این لحظه دوباره ادامه پیدا کنه، وقتی کاوه من را می‌بوسید روی زمین نبودم، تو ابرها پرواز میکردم، اینقدر حس سبکی داشتم که انگار تو فضا معلق هستم، کاوه سومین دوست پسری بود که منو بوسیده بود، اما اولین پسری بود که با تمایل خودم باهاش هم آغوشی داشتم، دیگه هیچ چیز نمیتوانست کاوه را از من بگیره مگر خودم، کاوه هسته مرکزی من شده بود، روزهای تولدم برام کادوهای آنچنانی می‌گرفت و همیشه دوست داشت برام کارهای خاص بکنه، اینها همه برای دوستی خیلی لذت بخشه، اما وقتی وارد ازدواج که میشی، تفکره اولین بودن زندگی آدم را نابود میکنه، چون اگر یکبار حوصله همدیگه را نداشته باشید تصور میکنید دیگه عشقی وجود نداره و عشق داره می‌میره، اگر یکبار از هم آغوشی هم خیلی لذت نبرید تصور میکنید کلا رابطه در حال فروپاشیه. تفکر اولین بودن در حد یک مواد مخدره که آدم را با یک بوسه به فضا میبره و با هم آغوشی قبضه میکنه و بعد ا زمدتی خفه میکنه. آدم خفه میشه از اینکه هر روز میفهمه انسان اولی نیست، انسان مهمی در کل جهان یا لااقل یک جمع خاص نیست، بعد از مدتی پس از ازدواج دیگه برای آدم عادی میشه افتخار مرد داشتن(بهرحال تو ایران همسر داشتن یک افتخار بزرگه نمیشه انکار کرد)، کاوه خیلی خوب رفتارهای اجتماعی را بلد بود، وقتی برای اولین بار جایی دعوت میشدیم و وارد خانه کسی میشیدم بلا استثناء شیرینی می‌خرید و من جلو خانواده‌ام خیلی کیف میکردم و افتخار میکردم، دست و دلباز بود و میتوانست جمع را شاد کنه و به همه خوش بگذره گاهی فکر میکنم کاوه توی دو کار میترکوند، یکی وکالت یکی مدیریت جشن یا مدیریت سفر. وکالت بخاطر اینکه میتوانست از کاه کوه بسازه و از هیچی همه چی و چنان ادله میاورد که زبان همه قاصر میموند، یعنی همه میفهمیدندکه داره فرافکنی و سبسطه میکنه اما کسی از نظر کلام قادر به پاسخگویی با او نبود. شاید محق نشون دادن خودش در حد زندگیش مهم بود برای همین کل انرژی‌اش را برای این به کار می‌انداخت. همینجا تمامش میکنم چون هم متن خیلی طولانی شده هم من خسته.

خلاصه زندگیم

از بچگی دنبال عشق بودم(!) نمیدونم خوبه یا بد اما الان که خواهرزاده‌ام عین خودم هست ناراحتم. چون اون زمان فکر میکردم عشق یعنی همه چیز و بعد فهمیدم عشق و ازدواج در واقعی یکی از شاخه‌های درخت زندگی هست و امکان داره این شاخه خشک بشه و یک شاخه دیگه جوانه بزنه و جون بگیره. 

از پسردایی ام خوشم میامد و مابین ما یه علاقه هایی رد و بدل شده بود، خواهرم که یکسال از من بزرگتر بود خیلی از من زیباتر و شیرین‌تر بود، پسردایی‌ام در سن خیلی کم به خواهرم ابراز علاقه کرد و من ضربه بدی خوردم، همین ضربه باعث شد که بخوام موفق تر باشم و خودم را به خانواده ام ثابت کنم، از نظر تحصیلات، معلومات، تحلیل و حتی از نظر مالی تقریبا تو خانواده جلو زدم، و وقتی مثل یک گل زیبا شکفتم پسردایی ام از من خواستگاری کرد و من بدون ظاهری خشمگین بلکه خواستنی ردش کردم و با کسی ازدواج کردم که از نظر ظاهر و رفتار اجتماعی خیلی از اون سرتر بود، با این آدم یعنی کاوه تو مسیر دانشگاه آشنا شدم، خیلی گرم و مهربان بود، خیلی باهاش خوش می‌گذشت، کاوه لذت بخش بود، به قول خودش تنها انتخابم بود و من حق انتخاب دیگه‌ای نداشتم چون من خیلی دختر بسته‌ای بودم و روابط نزدیک با هیچ پسری نداشتم، نهایتا یک بوسه، بهرحال اون توانست به اندازه کافی دل من را بدست بیاره، نمیدونم این مهارت ذاتیش بود یا درمقابل من توانسته بود این مهارت و هنر را داشته باشه، بهرحال کاوه پسری دوست داشتنی بود، بعد از مدت کوتاهی عاشق هم شدیم و سه سال دوست بودیم بعد از سه سال که شرایط کاوه برای زندگی خوب شد، کاوه اومد خواستگاری من، خانواده‌ام حتی پدرم خیلی از کاوه خوششون اومد، اما پدرم بخاطر اینکه از تحقیقات به نتیجه خیلی مناسبی نرسیده بود مخالفت کرد و با وساطت خواهرم ازدواج ما انجام شد. توی رابطه ام با کاوه واقعا لذت بردم، کاوه بدرد دوستی و مسافرت و خوش‌گذرانی میخورد اما نه ازدواج. اهل مسئولیت نبود، احترام به زن براش تعریف نشده بود، بچه طلاق بود و مسئولیت پذیر نبودن را از کودکی از پدرش یاد گرفته بود، روزهای خیلی سختی و سردی را گذرانده بود که همین روزها را هم به خورد من داد، روابط عشقی و هم‌آغوشیهای ما همیشه خوب بود اما عشق به رفیق بازی، توهم پول دار شدن، نگاه به زن بعنوان یک موجود پائین تر از مرد و عضوی که قراره کارهای خانه را بکنه و مرد هم پول بیاره طاقت فرسا بود، من تو محیط کارم موفق بودم و این کاوه را سرخورده میکرد، هر قدر که کاوه بت زندگی من بود فرقی به حالش نمیکرد، از خودش و زندگیش فرار میکرد، کمی افسرده شده بود، دوست داشت آدم گنده‌تری بود که نمیتوانست، برای همین سرخوردگی و افسردگی مثل موریانه وجودش را میخورد و دلسوزی و کمکهای من براش آزار دهنده تر هم بود چون حس مردانگی‌اش را زیر سئوال میبرد. بهرحال کاوه چه از نظر مالی چه از نظر فرهنگ خانوادگی(نه از نظر رفتار اجتماعی بلکه از نظر اصالت) متاسفانه از ما پائین‌تر بود، اما من فکر میکردم اینها مهم نیست یعنی اصلا معنی‌اش را نمیدانستم که بفهمم مهم هست یا نه؟ خصوصا خانواده از هم پاشیده اونها بعلاوه همه اینهایی که گفتم کاوه را حساس‌تر کرده بود و احساس پوچی و بی‌ارزشی را بیشتر میکرد، تا جایی که دیگه خسته شد و گفت قبل از اینکه کسی تو این زندگی بمیره یا دیوونه بشه بهتره همدیگه را ترک کنیم. اگر امکانش را داشتم زندگیم را ادامه میدادم اما واقعا کاوه دیگه ماندنی نبود و خانه را ترک کرد، بعد از یکسال و خرده‌ای از هم جدا شدیم، در واقع برای این جدایی هیچ هزینه‌ای نداد و رفتارهای خیلی زشتی از خودش نشان داد که تازه فهمیدم اصالت یعنی چی؟ ما با خشم از هم جدا شدیم هر چند که روز جداییمون با هم بگو بخند هم داشتیم اما من خیلی خشمگین بودم و کاوه خیلی آسیب دیده بود، من از یکسال قبلش وارد جریان روانکاوی شدم و تا حالا که چهار سال گذشته دارم میرم و ادامه میدم. البته قبل از آن هم به مدت یکسال و نیم پیش سه تا روانشناس رفتم که هیچ کمکی به من نشد، اما خوشبختانه از روانکاوی جواب گرفتم و خیلی خوشحالم. اوایل از مردها متنفر بودم و از توانایی خودم که نیازی به مرد ندارم لذت میبردم، اما الان از نظر روحی خیلی سالم شدم و حالم خوب شده و دلم عشق و ازدواج و کودک میخواد. مثل زمانیکه مسموم میشیم دلمون چیزی نمیخواد اما بعدش که خوب میشیم گرسنه‌ هستیم.  خوشبختانه آفتهای وجودیم را در حد زیاد حل کردم. ادامه تحصیل دادم،‌سفر رفتم، دوستان بهتری پیدا کردم و روابطم را با خانواده‌ام بهبود دادم. 

خوشحالم،‌هر چند که بلوغ و بزرگ شدن درد داره ، نیاز به زمان زیاد و هزینه و سختی داره اما نسبت به زخم،درد و رنجهایی که کوچک بودن و آفت زدن داره مسلما خیلی ارزنده‌تر و قابل تحمل‌تر هست.

من جیز شدم/ بوی باران میاد

تو اتاق روبرویی محل کارم یکی از همکارام هست که به همدیگه پالس رد و بدل میکنیم و نه چیزه دیگه ای. بهم دیگه فکر میکنیم. چون هر پالسی که میدم چه منفی چه مثبت، بعدش اون را پس میگیرم. 

هر بار که از اتاق بیرون میرفتم متوجه اون بودم و حتی میتوانم بگم با این سن و سالم همین لحظات نوعی انگیزه تو من ایجاد میکرد برای اومدن به محل کار یا لااقل برای اینکه محیط کار لذت بخش تر بشه. 

از چند ماه پیش که یکی از همکارام به من درخواست ازدواج داد، محل کارم برام خیلی دوست داشتنی تر شده، چون با این حال که از نظر منطقی همه جوره قابل قبول و حتی خواستنی بنظر میام اما خودم در وجودم این حس را نداشتم خصوصا تصور میکردم در محل کارم خواستنی نباشم، اما این خواستگار با اینحال که برای ازدواج مناسب من نبود و ردش کردم، احساس خوشایندی بهم داد. اون برای من خواستنی بود اما نه برای ازدواج. 

وقتی همدیگه را دیدار کردیم برای من گل آورد و گفت: خواستم از اولین دیدارمون خاطره خوبی براتون بگذارم.  

و همین کار را هم کرد. امیدوارم همسر مناسبی پیدا کنه. هر چند که حسی در من دوست داره همه خواستگار من باشند و هیچ وقت هم ازدواج نکنند تا من ازدواج کنم. خنده داره خیلی افکار باحالی دارم. بهرحال زندگی در جریانه میتوانم به جای این افکاره خنده دار آرزو کنم کسی را که میخوام به پستم بخوره و خنده روی لب هم بیاریم.

اما داشتم همکار اتاق روبرویی را میگفتم، نمیدونم چی شد که یکهو سیمهام قاطی کرد، انگار چیزی من را تهدید کرده باشه، دیگه وقتی از اتاق میرفتم با این حال که دوست داشتم اون طرف را نگاه کنم اما نمیتوانستم، حتی یکبار در اتاق را بستم! بعد از مدتی اونها هم در اتاقشون را بستند. 

باز هم خنده داره اما دوست داشتم برم و درشون را باز کنم و دوباره لبخند بزنم. 

خودم میفهمم چم شده، من از عشق ترسیدم، از روابط نزدیک ترسیدم و وقتی یک رابطه کمی نزدیک میشه، ترس از احساس طردشدگی و احساسات ناراحت کننده بعدش باعث میشه نتوانم به کسی نزدیک بشم. 

منطق و ظاهر و خصوصیاتم عکس احساسمه اما احساس میکنم خواستنی نیستم و دیگران از من فرار میکنند. 

من جیز شدم و از جیز شدن میترسم و از طرفی هم به عشق نیاز دارم،‌ 

                           بسیار صبر باید . 

بهرحال روزهای عشق هم خواهد رسید، روزهایی که بتوانیم کنار هم لذت بیشتری را تجربه کنیم. از چایی خوردن تا سفر کردن و با هم بودن. 

از همین حالا به روزهای خوبم سلام میکنم، به روزهای قشنگم و از خدا بخاطر این هدیه هایی که مثل قطرات باران تو راهه سپاسگزاری میکنم.