دوباره زندگی

مجردی، ازدواج، طلاق و

دوباره زندگی

مجردی، ازدواج، طلاق و

خلاصه زندگیم

از بچگی دنبال عشق بودم(!) نمیدونم خوبه یا بد اما الان که خواهرزاده‌ام عین خودم هست ناراحتم. چون اون زمان فکر میکردم عشق یعنی همه چیز و بعد فهمیدم عشق و ازدواج در واقعی یکی از شاخه‌های درخت زندگی هست و امکان داره این شاخه خشک بشه و یک شاخه دیگه جوانه بزنه و جون بگیره. 

از پسردایی ام خوشم میامد و مابین ما یه علاقه هایی رد و بدل شده بود، خواهرم که یکسال از من بزرگتر بود خیلی از من زیباتر و شیرین‌تر بود، پسردایی‌ام در سن خیلی کم به خواهرم ابراز علاقه کرد و من ضربه بدی خوردم، همین ضربه باعث شد که بخوام موفق تر باشم و خودم را به خانواده ام ثابت کنم، از نظر تحصیلات، معلومات، تحلیل و حتی از نظر مالی تقریبا تو خانواده جلو زدم، و وقتی مثل یک گل زیبا شکفتم پسردایی ام از من خواستگاری کرد و من بدون ظاهری خشمگین بلکه خواستنی ردش کردم و با کسی ازدواج کردم که از نظر ظاهر و رفتار اجتماعی خیلی از اون سرتر بود، با این آدم یعنی کاوه تو مسیر دانشگاه آشنا شدم، خیلی گرم و مهربان بود، خیلی باهاش خوش می‌گذشت، کاوه لذت بخش بود، به قول خودش تنها انتخابم بود و من حق انتخاب دیگه‌ای نداشتم چون من خیلی دختر بسته‌ای بودم و روابط نزدیک با هیچ پسری نداشتم، نهایتا یک بوسه، بهرحال اون توانست به اندازه کافی دل من را بدست بیاره، نمیدونم این مهارت ذاتیش بود یا درمقابل من توانسته بود این مهارت و هنر را داشته باشه، بهرحال کاوه پسری دوست داشتنی بود، بعد از مدت کوتاهی عاشق هم شدیم و سه سال دوست بودیم بعد از سه سال که شرایط کاوه برای زندگی خوب شد، کاوه اومد خواستگاری من، خانواده‌ام حتی پدرم خیلی از کاوه خوششون اومد، اما پدرم بخاطر اینکه از تحقیقات به نتیجه خیلی مناسبی نرسیده بود مخالفت کرد و با وساطت خواهرم ازدواج ما انجام شد. توی رابطه ام با کاوه واقعا لذت بردم، کاوه بدرد دوستی و مسافرت و خوش‌گذرانی میخورد اما نه ازدواج. اهل مسئولیت نبود، احترام به زن براش تعریف نشده بود، بچه طلاق بود و مسئولیت پذیر نبودن را از کودکی از پدرش یاد گرفته بود، روزهای خیلی سختی و سردی را گذرانده بود که همین روزها را هم به خورد من داد، روابط عشقی و هم‌آغوشیهای ما همیشه خوب بود اما عشق به رفیق بازی، توهم پول دار شدن، نگاه به زن بعنوان یک موجود پائین تر از مرد و عضوی که قراره کارهای خانه را بکنه و مرد هم پول بیاره طاقت فرسا بود، من تو محیط کارم موفق بودم و این کاوه را سرخورده میکرد، هر قدر که کاوه بت زندگی من بود فرقی به حالش نمیکرد، از خودش و زندگیش فرار میکرد، کمی افسرده شده بود، دوست داشت آدم گنده‌تری بود که نمیتوانست، برای همین سرخوردگی و افسردگی مثل موریانه وجودش را میخورد و دلسوزی و کمکهای من براش آزار دهنده تر هم بود چون حس مردانگی‌اش را زیر سئوال میبرد. بهرحال کاوه چه از نظر مالی چه از نظر فرهنگ خانوادگی(نه از نظر رفتار اجتماعی بلکه از نظر اصالت) متاسفانه از ما پائین‌تر بود، اما من فکر میکردم اینها مهم نیست یعنی اصلا معنی‌اش را نمیدانستم که بفهمم مهم هست یا نه؟ خصوصا خانواده از هم پاشیده اونها بعلاوه همه اینهایی که گفتم کاوه را حساس‌تر کرده بود و احساس پوچی و بی‌ارزشی را بیشتر میکرد، تا جایی که دیگه خسته شد و گفت قبل از اینکه کسی تو این زندگی بمیره یا دیوونه بشه بهتره همدیگه را ترک کنیم. اگر امکانش را داشتم زندگیم را ادامه میدادم اما واقعا کاوه دیگه ماندنی نبود و خانه را ترک کرد، بعد از یکسال و خرده‌ای از هم جدا شدیم، در واقع برای این جدایی هیچ هزینه‌ای نداد و رفتارهای خیلی زشتی از خودش نشان داد که تازه فهمیدم اصالت یعنی چی؟ ما با خشم از هم جدا شدیم هر چند که روز جداییمون با هم بگو بخند هم داشتیم اما من خیلی خشمگین بودم و کاوه خیلی آسیب دیده بود، من از یکسال قبلش وارد جریان روانکاوی شدم و تا حالا که چهار سال گذشته دارم میرم و ادامه میدم. البته قبل از آن هم به مدت یکسال و نیم پیش سه تا روانشناس رفتم که هیچ کمکی به من نشد، اما خوشبختانه از روانکاوی جواب گرفتم و خیلی خوشحالم. اوایل از مردها متنفر بودم و از توانایی خودم که نیازی به مرد ندارم لذت میبردم، اما الان از نظر روحی خیلی سالم شدم و حالم خوب شده و دلم عشق و ازدواج و کودک میخواد. مثل زمانیکه مسموم میشیم دلمون چیزی نمیخواد اما بعدش که خوب میشیم گرسنه‌ هستیم.  خوشبختانه آفتهای وجودیم را در حد زیاد حل کردم. ادامه تحصیل دادم،‌سفر رفتم، دوستان بهتری پیدا کردم و روابطم را با خانواده‌ام بهبود دادم. 

خوشحالم،‌هر چند که بلوغ و بزرگ شدن درد داره ، نیاز به زمان زیاد و هزینه و سختی داره اما نسبت به زخم،درد و رنجهایی که کوچک بودن و آفت زدن داره مسلما خیلی ارزنده‌تر و قابل تحمل‌تر هست.

نظرات 3 + ارسال نظر
هیوا دوشنبه 5 اسفند 1392 ساعت 20:20 http://www.rajbafteha.blogfa.com

لیفا عزیزم پس همسن منی
منظورم اینه که جلسات روان درمانیت به چه صورته
دوست داشتی خصوصی برام بگو
مثلا دکترت چیکار میکنه چه تمریناتی میده یا ...
منم دوست ندارم شناخته بشم خداروشکر موقعیتت خوبی از نظر اجتماعی و کاری داری

سلام دوباره. هیوا جان روانکاوی از اسمش هم مشخصه یعنی کاویدن روان. به دلایلی روان ما از حالت جاری بودن و روان بودن ایستاده و گره داره و بسته شده و با آگاهی یافتن از نقاطی که احساسات ما را گره زده و دست و پامون را بسته کم کم روان به حالت انسجام و سلامتی میرسه. در روانکاوی ما هیچ تمرینی نداریم بلکه من شروع میکنم به حرف زدن در مورد خودم و هر چیزی که دغدغه همون لحظه ام هست و روانکاوم من را تحلیل میکنه. امکان داره بارها به یک نقطه خاص برسیم و حرف تکراری بزنیم اما حسها هر بار دور جدیدی میزنند هر حس بسته به عمقش تو وجودمون نیاز به همانقدر آگاهی داره همانطو رکه نیاز هست بارها غذا بجوشد تا پخته شود. راستی هیوا جان من خیلی درکت میکنم دوران خیلی سختی را داری و خیلی هم طول میکشه به حالت سلامت برگردی تازه اگر روانکاوی بشی وگرنه جدایی ضربه عاطفی هست که میتوانه تا زمان مرگ همراه آدم باشه. امامطمئن باش میتوانی دوباره خودت را زنده کنی و جراحاتت را آهسته آهسته درمان کنی.

هیوا یکشنبه 4 اسفند 1392 ساعت 23:22 http://www.rajbafteha.blogfa.com

از یک نکته توی پستت خیلی خوشم اومد
با وجود اینکه جدا شدی و گفتی اون رفتارهای خوبی نشون نداد آخریها ولی تو خیلی خوب در موردش صحبت کردی و خیلی جالبه برام که از موعی در موردش حرف زدی که انگار درکش میکنی عین یک دوست
و دوم اینکه سختی ها و بدیها نذاشت لحظات خوشتون یادت بره و ازش صحبت نکنی
آفرین لذت بردم

هیوا یکشنبه 4 اسفند 1392 ساعت 23:19 http://www.rajbafteha.blogfa.com

خیلی خوشحالم که به زندگی برگشتی و موفقیت هایی هم بعد این جریان کسب کردی
میه ازت خواهش کنم به منم کمک کنی لیفا جون ؟
من تازه 4 ماهه جدا شدم خیلی داغونم
نمیدونم چندسالته و در چه موقعیتی هستی
منم میوام لسات روانکاوی رو شروع کنه مشاورم
دوست دارم از روند روانکاویت بدونم

سلام هیوا جان. گاهی خودم هم نمیدونم هدفم از نوشتن چیه شاید وجود نامرئی خودم را درک نمیکنم و دوست دارم تا میتوانم از خودم اثر بجا بگذارم. گاهی قصدم اتفاقا کمک کردن به دیگرانه گاهی نه. اما بهرحال میخوام بدونی تا جایی که موجودیت دارم و میتوانم مطمئن باشم کمکی بشه انجام میدم. من 34 سالمه نمیدونم منظورت از موقعیت چیه اما موقعیت اجتماعی خیلی خوبی دارم برای همین دوست ندارم دیده و شناخته بشم. در مورد روانکاوی ام هر سئوالی داشتی بگو. شاید هدف از ساخت این وبلاگ همین چیزها باشه.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد