دوباره زندگی

مجردی، ازدواج، طلاق و

دوباره زندگی

مجردی، ازدواج، طلاق و

روزهایی که با کاوه بودم

شاید من و هم سن وسالها ساخته فیلمهای دهه 40 آمریکا بودیم، عشق به داشتن سوپر من یا حتی عشق به سوپرمن بودن، عشق به سارا کورو بودن، عشق به سیندرلا بودن و خلاصه عشق به غیرمعمولی و شاخص و قهرمان بازی و ... بودن. 

زندگی معمولی واقعا کار خیلی سختی هست چون انگیزه ای هم براش نداشتیم و منتظر یک اتفاقی بودیم که کامل بشیم و من هم تصور میکردم با عشق و ازدواج کامل میشم برای همین چندتا دونه خواستگاری که داشتم هیچ وقت عرصه حضور به خانه‌مون را پیدا نکردند و من بدنبال عشق بودم، وقتی کاوه را دیدم انگار حلقه و قلاب در هم برند، ما هم از همون لحظه اول از هم خیلی خوشمون اومد و بهتره بگم از قبلش تصمیم خودمون را گرفته بودیم که زندگی که تو فیلمهاست را دنبال کنیم، روزهای آشنایی ما خیلی زیبا بود، من همان زن نازی بودم که تو فیلمها می‌دیدیم،‌عاشق مرد خودم بودم و در مقابلش دنیا را میدادم، یادمه زمانیکه ماشین کاوه2 میلیون می‌ارزید یکبار بعد از یکماه آشنایی 200 هزار تومان و یکبار بعد از یکسال و خرده‌ای آشنایی 5/1 میلیون تومان بابت تصادف وحشتناکی که کرده بود بهش قرض دادم، اینقدر دوستش داشتم که فکر میکردم اگر قراره بخاطر پول بره، بهتره این پول از من گرفته بشه اما عشق واقعی‌ام را بشناسم. از دید خوب کاوه خیلی عاشقم بود اما از دید بد میتوانم بگم حس طمعکارانه‌اش فهمید که با داشتن من (نسبت به دختران دیگه) پول، افتخار و چیزهای بیشتری خواهد داشت، البته اون یک کار خوب پیدا کرده بود و مسلما خودش با گذشت زمان به همه اینها می‌رسید اما خب با من مسلما زندگیش و رفاهش لااقل دو برابر بود. اما من اون زمان همه چیز را سیاه و سفید می‌دیدم و فکر میکردم کاوه خیلی خوبه پس غیرممکنه تو عشق به پول و طمع جا بده، نمیتوانستم کاوه را با همه خوبیها و بدیهاش بپذیرم و شاید همین کارم را سخت میکرد، نه اینکه کارهای زشتش را نبینم اما ترجیح میدادم کاوه همان توهمی باشه که من دوست دارم، یعنی یک ابر مرد و سازنده عشق واقعی من. گاهی دلم خیلی برای کاوه میسوزه که در واقع من خوده واقعیش را نمیخواستم و تنها بدنبال تصورات خودم بودم، همینطور دلم برای خودم هم میسوزه که خوده واقعیم را نمیخواستم و دنبال توهمات ذهنی‌ام بودم. بهرحال منو کاوه به همراهی هم توانستیم وارد تخیلات زیبامون بشیم. مسلما قسمت زیادی از زندگی ما واقعی بود اماهسته و مرکز اصلی زندگی ما عشق به عشقهای فیلمی بود، میخواستیم اولین باشیم چون شاید فکر میکردیم اگر اولین نباشیم کلا وجود خارجی نداریم وحق زندگی و عشق نداریم. اما این توهمان و تخیلات چی بود؟ 

وقتی با کاوه راه می‌رفتم از هیکل زیباش و قد بلندش و چهره بی‌بی فیس اون لذت می‌بردم و در حال قدم زدن انگار داشتم به دختران دیگه فخر می‌فروختم(اون زمان خودم نمیفهمیدم که دارم فخر میفروشم بلکه فکر میکردم اینها عشقه و من دارم از عشقم لذت میبرم)، تو ماشین کاوه که می‌نشستم انگار سوار لکسوس یا حتی بهتر، انگار سوار بهترین ماشین دنیا شده بودم، اولین باری که کاوه دستم را گرفت را هیچ وقت یادم نمیره، پارک نیاوران بودیم کاوه در مورد دوست دختر قبلیش گفت و دید که من ناراحت شدم، همون لحظه خواست از من عذرخواهی کنه و دستم را گرفت و کل دستم از نقطه تماس یعنی کف دستم تا کتفم یکهو گر گرفت و داغ شد و حالت مستی بهم دست داد، یکهو همه چیز یادم رفت و اصلا یادم رفت که از چی ناراحت شدم فقط میخواستم این لحظه دوباره ادامه پیدا کنه، وقتی کاوه من را می‌بوسید روی زمین نبودم، تو ابرها پرواز میکردم، اینقدر حس سبکی داشتم که انگار تو فضا معلق هستم، کاوه سومین دوست پسری بود که منو بوسیده بود، اما اولین پسری بود که با تمایل خودم باهاش هم آغوشی داشتم، دیگه هیچ چیز نمیتوانست کاوه را از من بگیره مگر خودم، کاوه هسته مرکزی من شده بود، روزهای تولدم برام کادوهای آنچنانی می‌گرفت و همیشه دوست داشت برام کارهای خاص بکنه، اینها همه برای دوستی خیلی لذت بخشه، اما وقتی وارد ازدواج که میشی، تفکره اولین بودن زندگی آدم را نابود میکنه، چون اگر یکبار حوصله همدیگه را نداشته باشید تصور میکنید دیگه عشقی وجود نداره و عشق داره می‌میره، اگر یکبار از هم آغوشی هم خیلی لذت نبرید تصور میکنید کلا رابطه در حال فروپاشیه. تفکر اولین بودن در حد یک مواد مخدره که آدم را با یک بوسه به فضا میبره و با هم آغوشی قبضه میکنه و بعد ا زمدتی خفه میکنه. آدم خفه میشه از اینکه هر روز میفهمه انسان اولی نیست، انسان مهمی در کل جهان یا لااقل یک جمع خاص نیست، بعد از مدتی پس از ازدواج دیگه برای آدم عادی میشه افتخار مرد داشتن(بهرحال تو ایران همسر داشتن یک افتخار بزرگه نمیشه انکار کرد)، کاوه خیلی خوب رفتارهای اجتماعی را بلد بود، وقتی برای اولین بار جایی دعوت میشدیم و وارد خانه کسی میشیدم بلا استثناء شیرینی می‌خرید و من جلو خانواده‌ام خیلی کیف میکردم و افتخار میکردم، دست و دلباز بود و میتوانست جمع را شاد کنه و به همه خوش بگذره گاهی فکر میکنم کاوه توی دو کار میترکوند، یکی وکالت یکی مدیریت جشن یا مدیریت سفر. وکالت بخاطر اینکه میتوانست از کاه کوه بسازه و از هیچی همه چی و چنان ادله میاورد که زبان همه قاصر میموند، یعنی همه میفهمیدندکه داره فرافکنی و سبسطه میکنه اما کسی از نظر کلام قادر به پاسخگویی با او نبود. شاید محق نشون دادن خودش در حد زندگیش مهم بود برای همین کل انرژی‌اش را برای این به کار می‌انداخت. همینجا تمامش میکنم چون هم متن خیلی طولانی شده هم من خسته.

نظرات 2 + ارسال نظر
هیوا چهارشنبه 7 اسفند 1392 ساعت 23:54 http://www.rajbafteha.blogfa.com

ممنونم لیفا جون
خیلی بیان احساساتت واقعیه
قبلا هم گفتم از این صداقت توی نوشته هات لذت میبرم و اینکه با وجود گذروندن اینهمه سختی باز خوبیهای کاوه رو زیر پا نذاشتی

سلام هیوا جان اتفاقا گاهی تنفر خیلی خوبه اوایل نسبت به کاوه متنفر و خشمگین بودم و همین خشم و تنفر باعث شد روی پای خودم بایستم و برای حفظ غرورم که شده حسابی قوی و موفق بشم. اما خب انکار نمیکنم کاوه پسره خیلی خیلی خوبی شیرینی بود هر چند که کمی توهم داشت و دروغگو بود اما خیلی شیرین و خواستنی بود.

مریم طهماسبی چهارشنبه 7 اسفند 1392 ساعت 18:11

نوشته های صادقانه شما را خواندم و شاید برای اولین بار باشد که واقعا دوست دارم کسی را لینک کنم و این کار را با افتخار انجام می دهم. امیدوارم کتاب زنانی که با گرگها می دوند به خصوص فصل زن اسکلتی را خوانده باشید. با عمیق شدن در چرخه زندگی مرگ زندگی به آرامش خیلی بیشتری هم خواهید رسید. من خیلی کم وبلاگ مینویسم و با همسرم مشغول تاسیس یک وبسایت روانشناسی تحلیلی هستیم. ایشالا بعدا معرفی میشه

سلام مریم عزیز. خوشحالم که از این وبلاگ لذت بردی و ممنونم از لطفت. من این کتاب را نخواندم اما با وبلاگ شما و تعاریف شما خوشم اومده ازش مسلما این کتاب را خواهم خواند.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد