دوباره زندگی

مجردی، ازدواج، طلاق و

دوباره زندگی

مجردی، ازدواج، طلاق و

من جیز شدم/ بوی باران میاد

تو اتاق روبرویی محل کارم یکی از همکارام هست که به همدیگه پالس رد و بدل میکنیم و نه چیزه دیگه ای. بهم دیگه فکر میکنیم. چون هر پالسی که میدم چه منفی چه مثبت، بعدش اون را پس میگیرم. 

هر بار که از اتاق بیرون میرفتم متوجه اون بودم و حتی میتوانم بگم با این سن و سالم همین لحظات نوعی انگیزه تو من ایجاد میکرد برای اومدن به محل کار یا لااقل برای اینکه محیط کار لذت بخش تر بشه. 

از چند ماه پیش که یکی از همکارام به من درخواست ازدواج داد، محل کارم برام خیلی دوست داشتنی تر شده، چون با این حال که از نظر منطقی همه جوره قابل قبول و حتی خواستنی بنظر میام اما خودم در وجودم این حس را نداشتم خصوصا تصور میکردم در محل کارم خواستنی نباشم، اما این خواستگار با اینحال که برای ازدواج مناسب من نبود و ردش کردم، احساس خوشایندی بهم داد. اون برای من خواستنی بود اما نه برای ازدواج. 

وقتی همدیگه را دیدار کردیم برای من گل آورد و گفت: خواستم از اولین دیدارمون خاطره خوبی براتون بگذارم.  

و همین کار را هم کرد. امیدوارم همسر مناسبی پیدا کنه. هر چند که حسی در من دوست داره همه خواستگار من باشند و هیچ وقت هم ازدواج نکنند تا من ازدواج کنم. خنده داره خیلی افکار باحالی دارم. بهرحال زندگی در جریانه میتوانم به جای این افکاره خنده دار آرزو کنم کسی را که میخوام به پستم بخوره و خنده روی لب هم بیاریم.

اما داشتم همکار اتاق روبرویی را میگفتم، نمیدونم چی شد که یکهو سیمهام قاطی کرد، انگار چیزی من را تهدید کرده باشه، دیگه وقتی از اتاق میرفتم با این حال که دوست داشتم اون طرف را نگاه کنم اما نمیتوانستم، حتی یکبار در اتاق را بستم! بعد از مدتی اونها هم در اتاقشون را بستند. 

باز هم خنده داره اما دوست داشتم برم و درشون را باز کنم و دوباره لبخند بزنم. 

خودم میفهمم چم شده، من از عشق ترسیدم، از روابط نزدیک ترسیدم و وقتی یک رابطه کمی نزدیک میشه، ترس از احساس طردشدگی و احساسات ناراحت کننده بعدش باعث میشه نتوانم به کسی نزدیک بشم. 

منطق و ظاهر و خصوصیاتم عکس احساسمه اما احساس میکنم خواستنی نیستم و دیگران از من فرار میکنند. 

من جیز شدم و از جیز شدن میترسم و از طرفی هم به عشق نیاز دارم،‌ 

                           بسیار صبر باید . 

بهرحال روزهای عشق هم خواهد رسید، روزهایی که بتوانیم کنار هم لذت بیشتری را تجربه کنیم. از چایی خوردن تا سفر کردن و با هم بودن. 

از همین حالا به روزهای خوبم سلام میکنم، به روزهای قشنگم و از خدا بخاطر این هدیه هایی که مثل قطرات باران تو راهه سپاسگزاری میکنم.

نظرات 3 + ارسال نظر
هیوا یکشنبه 4 اسفند 1392 ساعت 12:32

واقعا؟
منم تازه شوع کردم روانکاوی ؟
چند وقت زا جدایی میگذره؟ چندسالته لیفا جان؟

بله. خانمی تو پست بعدی این جواب را گذاشتم.

هیوا یکشنبه 4 اسفند 1392 ساعت 11:08 http://www.zanidarman.blogfa.com

لیفا جان من شمارو لینک کردم
گرچه یک پست بیشتر نذاشتی توی وبت و نمیدونم دقیقا سرنوشتت چی بوده و چی شده
خوشحال میشم بیشتر اشنا بشیم

هیوا شنبه 3 اسفند 1392 ساعت 21:10 http://www.rajbafteha.blogfa.com

سلام مدتی زیادی نیست وبتون رو میخونم
خوشحال میشم به من سربزنید منم تجربه مشابه شما رو داشتم
چقدر از این جمله خندیدم که نوشته بودید : هر چند که حسی در من دوست داره همه خواستگار من باشند و هیچ وقت هم ازدواج نکنند تا من ازدواج کنم
وراستش دقیقا حس منم همینه

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد