دوباره زندگی

مجردی، ازدواج، طلاق و

دوباره زندگی

مجردی، ازدواج، طلاق و

روزهای سخت جدایی

این را مینویسم برای کسانی که جدا شدند چه مرد چه زن هیچ فرقی نداره تصادف درد داره طلاق هم خیلی دردناک هست هر چند که دردش خیلی احساس نشه اما بعدها میفهمیم که چقدر درد داریم، اینها را مینویسم تا اینکه بگم "زندگی" میتوانه همیشه غالب باشه و قدرت زندگی حتی از شکنجه موریانه ای که وجودمان را ذره ذره میخوره و از بین میبره هم بیشتره، زندگی ره صد ساله را یک شبه نمیره اما به آرامی قدرت عجیب خودش را به دنیا وارد میکنه برای همینه که زندگی، زندگیه.  

هیچ وقت فکر نمیکردم که کاوه بتوانه از من جدا شه، یعنی باورم نمیشد که بتوانه دور از من زندگی کنه و من را رها کنه، آخه ما خیلی همدیگه را دوست داشتیم یا شاید من اینطور فکر میکردم که البته من ترجیح میدم همینطور فکر کنم. وقتی کاوه خانه را ترک کرد من مثل کسی بودم که چاقو تو بدنش هست اما دردش را احساس نمیکنه و با همین چاقو هر روز زندگی میکنه، در واقع من وسط یک خرابه داشتم زندگی میکردم، خانه زیبا همه چی سرجاش اما حس من این بودکه من وسط یک خرابه زندگی میکنم.   

یکبار شاید پارسال بود یا حتی نزدیکتر، تو ماشین داشتم از محل کارم به سمت خانه میرفتم که به آهنگ قلب یخی مازیار فلاحی رسیدم و انگار درد جدایی مثل یک غده‌ای بود که اینهمه سال توسط روانکاوی تبدیل به چرک شده بود و زده بود بیرون یا آن روز قسمت بیشترش داشت میزد بیرون، یادمه نیمی از بزرگراه همت را سه بار دور زدم نزدیک به دو ساعت، همش این آهنگ را عقب میزدم ویاده لحظه‌ای می‌افتادم که کاوه رفت، و تنهایی خودم: 

همه میگن که تو رفتی

    همه میگن که تو نیستی

         همه میگن که دوباره دل تنگمو شکستی

                     دروغه ....

 

چطوری دلت میومد منو اینجو ری ببینی

                           با ستاره ها چه نزدیک منو

                                                            تو دوری ببینی

             همه گفتن که تو رفتی ولی گفتم که دروغه

همه میگن که عجیبه اگه منتظر بمونم

                                     همه حرفاشون دروغه

                                                       تا ابد اینجا میمونم

        بی تو و اسمت عزیزم اینجا خیلی سوت و کوره

                            ولی خوب عیبی نداره دل من خیلی صبوره...

 

و این آهنگ خیلی گویای حال من بود، و با این آهنگ من گریه نمیکردم بلکه با عینک آفتابی روی چشمم(که اشکهام را مشخص نکنه)  واقعا تو ماشین عربده می‌کشیدم، شیشه های ماشین را داده بودم بالا و همت تقریبا خلوت را طی میکردم و انگار کوه آتشفشان در حال انفجار بود،‌تمام خشم و عصبانیتی که داشتم را با عربده‌ بیرون میدادم. همش درد بود و درد. چرک و زخم و رنج و درد. انگار آهسته آهسته یک عمل جراحی روی شما انجام بشه و روانکاویه من این عمل جراحی را خوب انجام داده بود و چرکهای وجودم داشت میزد بیرون، احساس میکنم داشتم از تو خالی میشدم. هنوز پس لرزه‌هاش تو وجودم هست، هنوز کاوه را دوست دارم نه برای زندگی، هنوز رنج دارم که جلوی خانواده‌ام اینطوری رها شدم و رنج دارم که عشقی که حداقل اون زمان واقعا خیلی برام لذت بخش بود را از دست دادم ولی خوشبختانه این دیگه خشم وعصبانیت نیست که من را جلو میبره بلکه منم که بهش مسلط شدم،‌ پذیرفتمش در آغوشم گرفتمش و کنترل و هدایتش میکنم، عین آتشفشانهای فعال، تا زمانیکه تمام آتشهاش تخلیه بشه، تا زمانیکه لیفا هر قدر دلش میخواد خشمگین باشه و خشمش را بروز بده، عین یک پرستار از لیفا محافظت کردم وبا عشق بهش شیر دادم تا آروم بگیره، گاهی با امیدوار بودن یک پل براش ساختم تا بتوانه دردها و رنجها را تحمل کنه و خیلی وقتها از لیفا تشکر کردم که اینهمه رنج را تحمل میکنه و لیفا رو بوسیدم و از خدا تشکر کردم که من را به من هدیه کرد.

دقیقا بعد از جدایی من اینهمه درد و رنج را نمیفهمیدم حتی خیلی چیزها هم خوب شده بود، مثلا همینکه سینک دستشویی چکه میکرد و توانستم خودم درستش کنم کلی کیف کردم که نیاز نیست سه ماه و حتی یکسال به کاوه بگم که درستش کنه تا بلاخره درست بشه، همین که اولین بار به خرید میوه برای خودم رفتم کیف کردم، وقتی صبح هااز خواب بلند میشدم با استرس بیدار نمیشدم که فکر کنم الان کاوه کجاست و نکنه با کسی هست که اینقدر به من بی توجه شده، دیگه برام فرقی نمیکرد کاوه ساعت یک شب بیاد یا یازده، دیگه انتظار نمی‌کشیدم و این خیلی خوب بود، اما در کناراینها نمی‌فهمیدم که چرا اینقدر رنج دارم، تصمیم قطعی گرفتم که فوق‌لیسانس بخوانم و خوندم و موفق هم شدم، تو دانشگاه بهترین خاطرات را دارم، و خیلی خودم را پیدا کردم.  

اوایلی که جدا شده بودم تصور میکردم هیچ ارزشی ندارم و کسی که میخوامش را دیگه پیدا نمیکنم، تصور میکردم مردها دیگه من را نخواهند خواست و فقط به چشم همخوابه به من نگاه خواهند کرد، برای همین و بخاطر ضربه عاطفی شدیدی که خورده بودم تنهایی اختیار کردم. مدتهای زیادی با هیچ احدی دوست نشدم.  و دوستیهام پاره و کم بود.

خیلی سخت بود، گاهی اینقدر به مرد نیاز داشتم که وقتی صدای مردی را تو تلویزیون می‌شنیدم لذت می‌بردم و برای همین خیلی وقتها تلویزیون روشن میکردم تا ارتعاش صدای مرد در خانه بپیچه. خیلی دردآوره طوریکه هنوزم دردم میاد. 

روزهای تلخی را گذروندم، بعد از مدتی دیدم من هم به عشق نیاز دارم، لیفا به مرد نیاز داره هر قدر که خودم عالی باشم و نیازهام را برآورده کنم باز هم نیاز به مرد دارم، اما واقعا هیچ راهی بلد نبودم برای آشنایی با مردها، انگار وقتی آدم آسیب روحی خورده و احساس بی ارزشی و پوچی داره راههای بی ارزش و پوچ را برای آشنایی پیدا میکنه، من هم تنها راهی که به نظرم رسیدم این بود که تو خیابون از ماشینهایی که به من درخواست میدند شماره بگیرم، عجیب بود که تا اون موقع فکر میکردم به محض اینکه اراده کنم همه به من شماره میدند، بعدها فهمیدم برای هر کار باید تو فازش باشی، آدمها به شکل ناخودآگاه همدیگه را جذب میکنند حتی به همین روش خیلی مبتذل و بی‌ارزش شماره گیری با ماشین. 

اوایل برام خیلی هیجان داشت اما وقتی با یکی دو نفر که آشنا شدم و دیدم چقدر آدمهای بی‌خاصیت و بی‌فرهنگی هستند و فقط و فقط بدنیال جسم هستند نه هیچ چیزه دیگه‌ای، باور کردم که شعور به ماشین نیست(البته کم کم فهمیدم)، فهمیدم وقتی آدم احساس پوچی و بی ارزشی میکنه میره سراغ کارهایی که بهش همون حس را بده و من با این کارم احساس بی‌ارزشی بیشتری میکردم اما همین کارم باعث شد طعم تلخ بی ارزشی را مزه مزه کنم و بفهمم اولویت من برای آشنایی شعوره و بعد پول، البته باید باز هم اشاره کنم من همچنان روانکاوی میرفتم شاید آدمهایی باشند که وارد این کارها میشند و در انتها خودشون را از بین میبرند، بستگی داره شما قصد رشد داشته باشید یا قصد از بین بردن خودتان را. 

دوباره تنهایی اختیار کردم، تا اینکه یکبار از دوستم خواستم اگر کسی را میشناسه با من آشنا کنه، اون دوست دوست پسرش را به من معرفی کرد، من تشنه محبت بودم و نیازمند شدید به مرد و محبتش و اون خیلی خیلی از من خوشش اومد، بعد از مدتی که کم کم خودم را پیدا میکردم دیدم از این آدم لذت نمیبرم بلکه فقط بهش نیاز داشتم اما الان نیاز به آدمی مثل خودم دارم و نیاز دارم خودم را بیشتر پیدا کنم. هر قدر که جلوتر میرفتم به شکل ناخودآگاه و گاهی هم خودآگاه مردهای بیشتری را جذب میکردم و حق انتخابم از زندگی میرفت بالا. هنوز کسی را که باید پیدا نکردم اما میدانم مدتی صبر سحر نزدیک است. من قبل از همه مدیون لیفا هستم و بعد مدیون روانکاوی الان که خودم را پیدا کردم وبه انسجام رسیدم از خیلی چیزها لذت میبرم، نه اینکه رنج نداشته باشم، اما آنقدر بالغ شدم که میفهمم کم کم دارم خودم را بازسازی میکنم، و البته در انتها هم انسان بدون رنج نخواهد بود اما همین بلوغ به آدم آرامش زیادی میده. برای شما که اینها را خواندید و برای همه اونهایی که اینها را نخواندند آرزوی سلامتی و انسجام روانشون را دارم.

نظرات 3 + ارسال نظر
آندرومده سه‌شنبه 13 اسفند 1392 ساعت 13:00

سلام
این اولین باره که وبلاگتونو میخونم,
تمام چیزهایی رو که نوشتی درک میکنم و میفهمم که دوره ی سختی رو داری میگذرونی

نمیدونم از گفتن حرفم چه برداشتی در موردم خواهی کرد اما, امروز روز عقد صمیمی ترین دوستمه و انگار تمام دنیا غم شده و ریخته شده تو وجود من, من از بابت ازدواج اون بینهایت خوشحالم اما از تنهاییه دوباره خودم.........

میدونی هر خواستگاری که واسم میاد, بعد از اینکه متوجه میشه من قبلا یک ازدواج نا موفق داشتم میره و پشت سرش رو هم نگاه نمیکنه, میدونی شاید جواب من به خیلی از اونها منفی باشه ها اما اینکه به خاطر نامردی یک مرد, و به خاطر هوسهای اون, و به خاطر اینکه من یک مطلقه ام, پس زده میشم, ناراحتم میکنه.


احساست رو دقیقا میفهمم, یک داستان هست, از جمله داستانهای غیر قابل چاپ سید مهدی شجاعی به اسم "من به یک لیلی محتاجم" بد نیست بخونیش..........
من باز هم مهمون خونت میشم عزیزم :))

آندرومه عزیز میگند آدمها به هم خیانت میکنند اما به نیازهاشون نه. وقتی با کسی آشنا بشی و ازش لذت ببری و اون هم از تو لذت ببره دیگه ازدواج قبلی داشتن نمیتوانه مانع قوی باشه. الان که پنجاه درصد دهه شصتی ها مطلقه هستند به همون میزان مرد مطلقه هم هست اونها هم نیاز به همراه دارند مهم اینه که همراهت چه مجرد چه مطلقه کسی باشه که بتوانی باهاش زندگی کنی و جورتون را با هم جور کنید.

هیوا جمعه 9 اسفند 1392 ساعت 00:46 http://www.rajbafteha.blogfa.com

لیفای عزیز خیلی زیبا شفاف و رک مینویسی
من هر روز به وت سر میزنم
مرسی از آدرسی که دادی
دنیای قشنگی ساختی برای خودت بهتره بگم خیلی قشنگ دوباره ایستادی و بهتر از قبل ساختی

بهنام پنج‌شنبه 8 اسفند 1392 ساعت 01:36 http://harfehesabi.blogsky.com

سلام
طلاق!
واژه ی ناشناخته ایه برام
اینکه در عین عشق جدا بشین
نیاز به مرد ( با بالعکس!)
باید به حرفهات فکر کرد....

امیدوارم موفق باشی به هرحال...

سلام بهنام جان. بله طلاق. بهنام عزیز آشنایی با واژه طلاق بد هم نیست بهتره آدم نسبت به هر چیزی واکسینه بشه. امیدوارم همیشه عشق و عشق واژه ای آشنا و غالب در زندگیت باشه.
اما در عین عشق طلاق گرفتن: خب اگر پستهام را خوانده باشی این عشق بیشتر وابستگی هم بود یعنی نیازهام را برآورده نمیکرد اما من دوستش داشتم چون این توهم را داشتم همونیه که میخوام درواقع خودم را فریب میدادم در حالیکه میفهمیدم بدرد زندگی متاهلی و متعهد شدن نمیخوره.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد