دوباره زندگی

مجردی، ازدواج، طلاق و

دوباره زندگی

مجردی، ازدواج، طلاق و

خوب، بد، زشت

کاوه سالی دو سه بار با من تماس داره،‌حالم را می‌پرسه و ...، دو هفته پیش اس‌ام‌اس زد که: همیشه اینجایی و یادت همراه من است اما دیدارت چیز دیگریست. 

و من فکر کردم این آدم وقتی کنارش هستی ازت فرار میکنه وقتی دیگه نمیخوایش هی یادت میکنه، و کلا یادم رفت جوابش رو بدم چون باید فکر میکردم چی بگم و حوصله فکر کردن نداشتم همینطور انگیزه‌اش را. خلاصه دیشب زنگ زد من خنده‌ام گرفت چون 30ثانیه قبل داشتم بهش فکر میکردم. گفت آره من هم داشتم تو تلفنم شماره‌ها رو میدیدم یه هو اومد رو اسم تو و من فکر کردم باید با تو تماس بگیرم (!!).  

دلم سوخت براش٬ از اینکه هنوز هم خواسته‌هاش را به قضا و قدر نسبت میده و مسئولیت خواسته‌اش را نمی‌پذیره که مثلا علنا بگه: لیفا خیلی دلم برات تنگ شده میخوام ببینمت تو هم اگر میخوای بیا ببینیم همدیگه رو.  

برای همین بهش گفتم: آخی

حال و احوال کرد و گفت چرا به دیدنش نمیرم، گفتم من هر وقت میام پیشت دلم می‌گیره،‌خونت دلگیره، گفت چی میشه دلت بگیره خب؟ دوباره یه کم دلم براش سوخت و اون خوشش اومد که دلم براش سوخت. گفت تا نیم ساعت دیگه درگیرم اما بعدش آزاد میشم اگر اوکی بودی زنگ بزن منم گفتم باشه. 

تلفن را که قطع کردم طلبه دیدنش بودم، به خودم حق دادم که ببینمش گفتم پس فردا هر دو ازدواج می‌کنیم و دیگه همدیگه را نخواهیم دید، یه کم که گذشت دیدم خیلی خسته‌ام و اصلا حوصله رانندگی را ندارم و خونه کاوه دلگیره و هی میخواد قصه بگه و دروغهای جدیدش را سر هم کنه که مثلا خیلی موفقه خیلی عالیه همینطور "گرس" که بعد از جداییمون استفاده میکنه خیلی چیزه سالمیه و بهتره من هم استفاده کنم و هی ما چک و چونه بزنیم که تو اشتباه میکنی من درست میگم. بی خیال شدم و بهش زنگ زدم گفتم خیلی خسته ام . گفت سه هفته دیگه میخواد برای همیشه بره قشم. گفتم فوق لیسانست چی میشه؟ گفت: دیگه انگیزه‌اش را ندارم.   و یکسری توجیهاتی کرد که یعنی اینها خیلی پیش پا افتادست و مدرک براش مهم نیست و ... گفتم: تو همیشه میگی داری دنبال مرگ میدویی اما مرگ ازت فراریه، مطمئنی که مرگ ازت فراریه؟ زندگیت را رها کردی(ازدواج) فوق لیسانست را هم، محل کارت را هم میخوای رها کنی و ... اینها نشانه های قطع دنیای بیرونه اینها پیش درآمدهای مرگه.  

دوباره یکسری توجیه کرد و گفت پشت خطی داره(که نداشت) و قطع کرد و ده دقیقه بعد اس زد که:‌نمیدونم چرا همیشه دوست داری ایدئولوژی من را محکوم کنی؟ درحالیکه میدونی دیوانه ها همینطوری‌اند.  

فکر کردم کاوه دیوانه نیست اما دوست داره طلاق بگیره مهریه نده همچنان هم بتوانه من را ببینه برای همین خودش را به باحالی میزنه و نقش آدم موفق را بازی میکنه که من را هنوز تو دست داشته باشه.

جواب دادم: تو دیوانه نیستی بلکه دوست نداری هزینه کارهات را بدی وگرنه دیوانگی هم هزینه داره. تو یک انکار گری 

گفت: مرسی تحلیل گر و مانع آزادی 

گفتم: با آنکه آزادی ولی فکر تو درگیر من است 

گفت: به من میگند بی بند و بار یعنی من بندی به پام نیست و باری روی دوشم. 

گفتم: فکر دست و پا نداره که. و حرف را عوض کردم که عروسی فلانی دعوتی یا نه و اس به پایان رسید. 

 

خیلی خوشحال شدم که با اینحال که تمایلاتی نسبت به کاوه داره اما این تمایلات باعث نمیشه به خودم دروغ بگم و به خودم مانند گذشته ها آسیب بزنم، کاوه دقیقا داره کارهای باباش را ادامه میده. پدرش هم از مادرش جدا شده بود و ادای آدمهایی رو در میاورد که حواسشون نیست و حواسشون پرته(مثل کاوه که ترجیح میده من بگم این یارو دیوونه یا بی‌بند و باره اما هر کاری دلش میخواد بکنه) در حالیکه وقتی پای منافعش در میون بود حواسش از صد سال پیش جمع بود. خلاصه گاهی زرنگی و حواس جمعی داشتن و همینطور نداشتن دلسوزیهای بیخود خیلی خوبه.

روزهای سخت جدایی

این را مینویسم برای کسانی که جدا شدند چه مرد چه زن هیچ فرقی نداره تصادف درد داره طلاق هم خیلی دردناک هست هر چند که دردش خیلی احساس نشه اما بعدها میفهمیم که چقدر درد داریم، اینها را مینویسم تا اینکه بگم "زندگی" میتوانه همیشه غالب باشه و قدرت زندگی حتی از شکنجه موریانه ای که وجودمان را ذره ذره میخوره و از بین میبره هم بیشتره، زندگی ره صد ساله را یک شبه نمیره اما به آرامی قدرت عجیب خودش را به دنیا وارد میکنه برای همینه که زندگی، زندگیه.  

هیچ وقت فکر نمیکردم که کاوه بتوانه از من جدا شه، یعنی باورم نمیشد که بتوانه دور از من زندگی کنه و من را رها کنه، آخه ما خیلی همدیگه را دوست داشتیم یا شاید من اینطور فکر میکردم که البته من ترجیح میدم همینطور فکر کنم. وقتی کاوه خانه را ترک کرد من مثل کسی بودم که چاقو تو بدنش هست اما دردش را احساس نمیکنه و با همین چاقو هر روز زندگی میکنه، در واقع من وسط یک خرابه داشتم زندگی میکردم، خانه زیبا همه چی سرجاش اما حس من این بودکه من وسط یک خرابه زندگی میکنم.   

یکبار شاید پارسال بود یا حتی نزدیکتر، تو ماشین داشتم از محل کارم به سمت خانه میرفتم که به آهنگ قلب یخی مازیار فلاحی رسیدم و انگار درد جدایی مثل یک غده‌ای بود که اینهمه سال توسط روانکاوی تبدیل به چرک شده بود و زده بود بیرون یا آن روز قسمت بیشترش داشت میزد بیرون، یادمه نیمی از بزرگراه همت را سه بار دور زدم نزدیک به دو ساعت، همش این آهنگ را عقب میزدم ویاده لحظه‌ای می‌افتادم که کاوه رفت، و تنهایی خودم: 

همه میگن که تو رفتی

    همه میگن که تو نیستی

         همه میگن که دوباره دل تنگمو شکستی

                     دروغه ....

 

چطوری دلت میومد منو اینجو ری ببینی

                           با ستاره ها چه نزدیک منو

                                                            تو دوری ببینی

             همه گفتن که تو رفتی ولی گفتم که دروغه

همه میگن که عجیبه اگه منتظر بمونم

                                     همه حرفاشون دروغه

                                                       تا ابد اینجا میمونم

        بی تو و اسمت عزیزم اینجا خیلی سوت و کوره

                            ولی خوب عیبی نداره دل من خیلی صبوره...

 

و این آهنگ خیلی گویای حال من بود، و با این آهنگ من گریه نمیکردم بلکه با عینک آفتابی روی چشمم(که اشکهام را مشخص نکنه)  واقعا تو ماشین عربده می‌کشیدم، شیشه های ماشین را داده بودم بالا و همت تقریبا خلوت را طی میکردم و انگار کوه آتشفشان در حال انفجار بود،‌تمام خشم و عصبانیتی که داشتم را با عربده‌ بیرون میدادم. همش درد بود و درد. چرک و زخم و رنج و درد. انگار آهسته آهسته یک عمل جراحی روی شما انجام بشه و روانکاویه من این عمل جراحی را خوب انجام داده بود و چرکهای وجودم داشت میزد بیرون، احساس میکنم داشتم از تو خالی میشدم. هنوز پس لرزه‌هاش تو وجودم هست، هنوز کاوه را دوست دارم نه برای زندگی، هنوز رنج دارم که جلوی خانواده‌ام اینطوری رها شدم و رنج دارم که عشقی که حداقل اون زمان واقعا خیلی برام لذت بخش بود را از دست دادم ولی خوشبختانه این دیگه خشم وعصبانیت نیست که من را جلو میبره بلکه منم که بهش مسلط شدم،‌ پذیرفتمش در آغوشم گرفتمش و کنترل و هدایتش میکنم، عین آتشفشانهای فعال، تا زمانیکه تمام آتشهاش تخلیه بشه، تا زمانیکه لیفا هر قدر دلش میخواد خشمگین باشه و خشمش را بروز بده، عین یک پرستار از لیفا محافظت کردم وبا عشق بهش شیر دادم تا آروم بگیره، گاهی با امیدوار بودن یک پل براش ساختم تا بتوانه دردها و رنجها را تحمل کنه و خیلی وقتها از لیفا تشکر کردم که اینهمه رنج را تحمل میکنه و لیفا رو بوسیدم و از خدا تشکر کردم که من را به من هدیه کرد.

دقیقا بعد از جدایی من اینهمه درد و رنج را نمیفهمیدم حتی خیلی چیزها هم خوب شده بود، مثلا همینکه سینک دستشویی چکه میکرد و توانستم خودم درستش کنم کلی کیف کردم که نیاز نیست سه ماه و حتی یکسال به کاوه بگم که درستش کنه تا بلاخره درست بشه، همین که اولین بار به خرید میوه برای خودم رفتم کیف کردم، وقتی صبح هااز خواب بلند میشدم با استرس بیدار نمیشدم که فکر کنم الان کاوه کجاست و نکنه با کسی هست که اینقدر به من بی توجه شده، دیگه برام فرقی نمیکرد کاوه ساعت یک شب بیاد یا یازده، دیگه انتظار نمی‌کشیدم و این خیلی خوب بود، اما در کناراینها نمی‌فهمیدم که چرا اینقدر رنج دارم، تصمیم قطعی گرفتم که فوق‌لیسانس بخوانم و خوندم و موفق هم شدم، تو دانشگاه بهترین خاطرات را دارم، و خیلی خودم را پیدا کردم.  

اوایلی که جدا شده بودم تصور میکردم هیچ ارزشی ندارم و کسی که میخوامش را دیگه پیدا نمیکنم، تصور میکردم مردها دیگه من را نخواهند خواست و فقط به چشم همخوابه به من نگاه خواهند کرد، برای همین و بخاطر ضربه عاطفی شدیدی که خورده بودم تنهایی اختیار کردم. مدتهای زیادی با هیچ احدی دوست نشدم.  و دوستیهام پاره و کم بود.

خیلی سخت بود، گاهی اینقدر به مرد نیاز داشتم که وقتی صدای مردی را تو تلویزیون می‌شنیدم لذت می‌بردم و برای همین خیلی وقتها تلویزیون روشن میکردم تا ارتعاش صدای مرد در خانه بپیچه. خیلی دردآوره طوریکه هنوزم دردم میاد. 

روزهای تلخی را گذروندم، بعد از مدتی دیدم من هم به عشق نیاز دارم، لیفا به مرد نیاز داره هر قدر که خودم عالی باشم و نیازهام را برآورده کنم باز هم نیاز به مرد دارم، اما واقعا هیچ راهی بلد نبودم برای آشنایی با مردها، انگار وقتی آدم آسیب روحی خورده و احساس بی ارزشی و پوچی داره راههای بی ارزش و پوچ را برای آشنایی پیدا میکنه، من هم تنها راهی که به نظرم رسیدم این بود که تو خیابون از ماشینهایی که به من درخواست میدند شماره بگیرم، عجیب بود که تا اون موقع فکر میکردم به محض اینکه اراده کنم همه به من شماره میدند، بعدها فهمیدم برای هر کار باید تو فازش باشی، آدمها به شکل ناخودآگاه همدیگه را جذب میکنند حتی به همین روش خیلی مبتذل و بی‌ارزش شماره گیری با ماشین. 

اوایل برام خیلی هیجان داشت اما وقتی با یکی دو نفر که آشنا شدم و دیدم چقدر آدمهای بی‌خاصیت و بی‌فرهنگی هستند و فقط و فقط بدنیال جسم هستند نه هیچ چیزه دیگه‌ای، باور کردم که شعور به ماشین نیست(البته کم کم فهمیدم)، فهمیدم وقتی آدم احساس پوچی و بی ارزشی میکنه میره سراغ کارهایی که بهش همون حس را بده و من با این کارم احساس بی‌ارزشی بیشتری میکردم اما همین کارم باعث شد طعم تلخ بی ارزشی را مزه مزه کنم و بفهمم اولویت من برای آشنایی شعوره و بعد پول، البته باید باز هم اشاره کنم من همچنان روانکاوی میرفتم شاید آدمهایی باشند که وارد این کارها میشند و در انتها خودشون را از بین میبرند، بستگی داره شما قصد رشد داشته باشید یا قصد از بین بردن خودتان را. 

دوباره تنهایی اختیار کردم، تا اینکه یکبار از دوستم خواستم اگر کسی را میشناسه با من آشنا کنه، اون دوست دوست پسرش را به من معرفی کرد، من تشنه محبت بودم و نیازمند شدید به مرد و محبتش و اون خیلی خیلی از من خوشش اومد، بعد از مدتی که کم کم خودم را پیدا میکردم دیدم از این آدم لذت نمیبرم بلکه فقط بهش نیاز داشتم اما الان نیاز به آدمی مثل خودم دارم و نیاز دارم خودم را بیشتر پیدا کنم. هر قدر که جلوتر میرفتم به شکل ناخودآگاه و گاهی هم خودآگاه مردهای بیشتری را جذب میکردم و حق انتخابم از زندگی میرفت بالا. هنوز کسی را که باید پیدا نکردم اما میدانم مدتی صبر سحر نزدیک است. من قبل از همه مدیون لیفا هستم و بعد مدیون روانکاوی الان که خودم را پیدا کردم وبه انسجام رسیدم از خیلی چیزها لذت میبرم، نه اینکه رنج نداشته باشم، اما آنقدر بالغ شدم که میفهمم کم کم دارم خودم را بازسازی میکنم، و البته در انتها هم انسان بدون رنج نخواهد بود اما همین بلوغ به آدم آرامش زیادی میده. برای شما که اینها را خواندید و برای همه اونهایی که اینها را نخواندند آرزوی سلامتی و انسجام روانشون را دارم.

روزهایی که با کاوه بودم

شاید من و هم سن وسالها ساخته فیلمهای دهه 40 آمریکا بودیم، عشق به داشتن سوپر من یا حتی عشق به سوپرمن بودن، عشق به سارا کورو بودن، عشق به سیندرلا بودن و خلاصه عشق به غیرمعمولی و شاخص و قهرمان بازی و ... بودن. 

زندگی معمولی واقعا کار خیلی سختی هست چون انگیزه ای هم براش نداشتیم و منتظر یک اتفاقی بودیم که کامل بشیم و من هم تصور میکردم با عشق و ازدواج کامل میشم برای همین چندتا دونه خواستگاری که داشتم هیچ وقت عرصه حضور به خانه‌مون را پیدا نکردند و من بدنبال عشق بودم، وقتی کاوه را دیدم انگار حلقه و قلاب در هم برند، ما هم از همون لحظه اول از هم خیلی خوشمون اومد و بهتره بگم از قبلش تصمیم خودمون را گرفته بودیم که زندگی که تو فیلمهاست را دنبال کنیم، روزهای آشنایی ما خیلی زیبا بود، من همان زن نازی بودم که تو فیلمها می‌دیدیم،‌عاشق مرد خودم بودم و در مقابلش دنیا را میدادم، یادمه زمانیکه ماشین کاوه2 میلیون می‌ارزید یکبار بعد از یکماه آشنایی 200 هزار تومان و یکبار بعد از یکسال و خرده‌ای آشنایی 5/1 میلیون تومان بابت تصادف وحشتناکی که کرده بود بهش قرض دادم، اینقدر دوستش داشتم که فکر میکردم اگر قراره بخاطر پول بره، بهتره این پول از من گرفته بشه اما عشق واقعی‌ام را بشناسم. از دید خوب کاوه خیلی عاشقم بود اما از دید بد میتوانم بگم حس طمعکارانه‌اش فهمید که با داشتن من (نسبت به دختران دیگه) پول، افتخار و چیزهای بیشتری خواهد داشت، البته اون یک کار خوب پیدا کرده بود و مسلما خودش با گذشت زمان به همه اینها می‌رسید اما خب با من مسلما زندگیش و رفاهش لااقل دو برابر بود. اما من اون زمان همه چیز را سیاه و سفید می‌دیدم و فکر میکردم کاوه خیلی خوبه پس غیرممکنه تو عشق به پول و طمع جا بده، نمیتوانستم کاوه را با همه خوبیها و بدیهاش بپذیرم و شاید همین کارم را سخت میکرد، نه اینکه کارهای زشتش را نبینم اما ترجیح میدادم کاوه همان توهمی باشه که من دوست دارم، یعنی یک ابر مرد و سازنده عشق واقعی من. گاهی دلم خیلی برای کاوه میسوزه که در واقع من خوده واقعیش را نمیخواستم و تنها بدنبال تصورات خودم بودم، همینطور دلم برای خودم هم میسوزه که خوده واقعیم را نمیخواستم و دنبال توهمات ذهنی‌ام بودم. بهرحال منو کاوه به همراهی هم توانستیم وارد تخیلات زیبامون بشیم. مسلما قسمت زیادی از زندگی ما واقعی بود اماهسته و مرکز اصلی زندگی ما عشق به عشقهای فیلمی بود، میخواستیم اولین باشیم چون شاید فکر میکردیم اگر اولین نباشیم کلا وجود خارجی نداریم وحق زندگی و عشق نداریم. اما این توهمان و تخیلات چی بود؟ 

وقتی با کاوه راه می‌رفتم از هیکل زیباش و قد بلندش و چهره بی‌بی فیس اون لذت می‌بردم و در حال قدم زدن انگار داشتم به دختران دیگه فخر می‌فروختم(اون زمان خودم نمیفهمیدم که دارم فخر میفروشم بلکه فکر میکردم اینها عشقه و من دارم از عشقم لذت میبرم)، تو ماشین کاوه که می‌نشستم انگار سوار لکسوس یا حتی بهتر، انگار سوار بهترین ماشین دنیا شده بودم، اولین باری که کاوه دستم را گرفت را هیچ وقت یادم نمیره، پارک نیاوران بودیم کاوه در مورد دوست دختر قبلیش گفت و دید که من ناراحت شدم، همون لحظه خواست از من عذرخواهی کنه و دستم را گرفت و کل دستم از نقطه تماس یعنی کف دستم تا کتفم یکهو گر گرفت و داغ شد و حالت مستی بهم دست داد، یکهو همه چیز یادم رفت و اصلا یادم رفت که از چی ناراحت شدم فقط میخواستم این لحظه دوباره ادامه پیدا کنه، وقتی کاوه من را می‌بوسید روی زمین نبودم، تو ابرها پرواز میکردم، اینقدر حس سبکی داشتم که انگار تو فضا معلق هستم، کاوه سومین دوست پسری بود که منو بوسیده بود، اما اولین پسری بود که با تمایل خودم باهاش هم آغوشی داشتم، دیگه هیچ چیز نمیتوانست کاوه را از من بگیره مگر خودم، کاوه هسته مرکزی من شده بود، روزهای تولدم برام کادوهای آنچنانی می‌گرفت و همیشه دوست داشت برام کارهای خاص بکنه، اینها همه برای دوستی خیلی لذت بخشه، اما وقتی وارد ازدواج که میشی، تفکره اولین بودن زندگی آدم را نابود میکنه، چون اگر یکبار حوصله همدیگه را نداشته باشید تصور میکنید دیگه عشقی وجود نداره و عشق داره می‌میره، اگر یکبار از هم آغوشی هم خیلی لذت نبرید تصور میکنید کلا رابطه در حال فروپاشیه. تفکر اولین بودن در حد یک مواد مخدره که آدم را با یک بوسه به فضا میبره و با هم آغوشی قبضه میکنه و بعد ا زمدتی خفه میکنه. آدم خفه میشه از اینکه هر روز میفهمه انسان اولی نیست، انسان مهمی در کل جهان یا لااقل یک جمع خاص نیست، بعد از مدتی پس از ازدواج دیگه برای آدم عادی میشه افتخار مرد داشتن(بهرحال تو ایران همسر داشتن یک افتخار بزرگه نمیشه انکار کرد)، کاوه خیلی خوب رفتارهای اجتماعی را بلد بود، وقتی برای اولین بار جایی دعوت میشدیم و وارد خانه کسی میشیدم بلا استثناء شیرینی می‌خرید و من جلو خانواده‌ام خیلی کیف میکردم و افتخار میکردم، دست و دلباز بود و میتوانست جمع را شاد کنه و به همه خوش بگذره گاهی فکر میکنم کاوه توی دو کار میترکوند، یکی وکالت یکی مدیریت جشن یا مدیریت سفر. وکالت بخاطر اینکه میتوانست از کاه کوه بسازه و از هیچی همه چی و چنان ادله میاورد که زبان همه قاصر میموند، یعنی همه میفهمیدندکه داره فرافکنی و سبسطه میکنه اما کسی از نظر کلام قادر به پاسخگویی با او نبود. شاید محق نشون دادن خودش در حد زندگیش مهم بود برای همین کل انرژی‌اش را برای این به کار می‌انداخت. همینجا تمامش میکنم چون هم متن خیلی طولانی شده هم من خسته.

خلاصه زندگیم

از بچگی دنبال عشق بودم(!) نمیدونم خوبه یا بد اما الان که خواهرزاده‌ام عین خودم هست ناراحتم. چون اون زمان فکر میکردم عشق یعنی همه چیز و بعد فهمیدم عشق و ازدواج در واقعی یکی از شاخه‌های درخت زندگی هست و امکان داره این شاخه خشک بشه و یک شاخه دیگه جوانه بزنه و جون بگیره. 

از پسردایی ام خوشم میامد و مابین ما یه علاقه هایی رد و بدل شده بود، خواهرم که یکسال از من بزرگتر بود خیلی از من زیباتر و شیرین‌تر بود، پسردایی‌ام در سن خیلی کم به خواهرم ابراز علاقه کرد و من ضربه بدی خوردم، همین ضربه باعث شد که بخوام موفق تر باشم و خودم را به خانواده ام ثابت کنم، از نظر تحصیلات، معلومات، تحلیل و حتی از نظر مالی تقریبا تو خانواده جلو زدم، و وقتی مثل یک گل زیبا شکفتم پسردایی ام از من خواستگاری کرد و من بدون ظاهری خشمگین بلکه خواستنی ردش کردم و با کسی ازدواج کردم که از نظر ظاهر و رفتار اجتماعی خیلی از اون سرتر بود، با این آدم یعنی کاوه تو مسیر دانشگاه آشنا شدم، خیلی گرم و مهربان بود، خیلی باهاش خوش می‌گذشت، کاوه لذت بخش بود، به قول خودش تنها انتخابم بود و من حق انتخاب دیگه‌ای نداشتم چون من خیلی دختر بسته‌ای بودم و روابط نزدیک با هیچ پسری نداشتم، نهایتا یک بوسه، بهرحال اون توانست به اندازه کافی دل من را بدست بیاره، نمیدونم این مهارت ذاتیش بود یا درمقابل من توانسته بود این مهارت و هنر را داشته باشه، بهرحال کاوه پسری دوست داشتنی بود، بعد از مدت کوتاهی عاشق هم شدیم و سه سال دوست بودیم بعد از سه سال که شرایط کاوه برای زندگی خوب شد، کاوه اومد خواستگاری من، خانواده‌ام حتی پدرم خیلی از کاوه خوششون اومد، اما پدرم بخاطر اینکه از تحقیقات به نتیجه خیلی مناسبی نرسیده بود مخالفت کرد و با وساطت خواهرم ازدواج ما انجام شد. توی رابطه ام با کاوه واقعا لذت بردم، کاوه بدرد دوستی و مسافرت و خوش‌گذرانی میخورد اما نه ازدواج. اهل مسئولیت نبود، احترام به زن براش تعریف نشده بود، بچه طلاق بود و مسئولیت پذیر نبودن را از کودکی از پدرش یاد گرفته بود، روزهای خیلی سختی و سردی را گذرانده بود که همین روزها را هم به خورد من داد، روابط عشقی و هم‌آغوشیهای ما همیشه خوب بود اما عشق به رفیق بازی، توهم پول دار شدن، نگاه به زن بعنوان یک موجود پائین تر از مرد و عضوی که قراره کارهای خانه را بکنه و مرد هم پول بیاره طاقت فرسا بود، من تو محیط کارم موفق بودم و این کاوه را سرخورده میکرد، هر قدر که کاوه بت زندگی من بود فرقی به حالش نمیکرد، از خودش و زندگیش فرار میکرد، کمی افسرده شده بود، دوست داشت آدم گنده‌تری بود که نمیتوانست، برای همین سرخوردگی و افسردگی مثل موریانه وجودش را میخورد و دلسوزی و کمکهای من براش آزار دهنده تر هم بود چون حس مردانگی‌اش را زیر سئوال میبرد. بهرحال کاوه چه از نظر مالی چه از نظر فرهنگ خانوادگی(نه از نظر رفتار اجتماعی بلکه از نظر اصالت) متاسفانه از ما پائین‌تر بود، اما من فکر میکردم اینها مهم نیست یعنی اصلا معنی‌اش را نمیدانستم که بفهمم مهم هست یا نه؟ خصوصا خانواده از هم پاشیده اونها بعلاوه همه اینهایی که گفتم کاوه را حساس‌تر کرده بود و احساس پوچی و بی‌ارزشی را بیشتر میکرد، تا جایی که دیگه خسته شد و گفت قبل از اینکه کسی تو این زندگی بمیره یا دیوونه بشه بهتره همدیگه را ترک کنیم. اگر امکانش را داشتم زندگیم را ادامه میدادم اما واقعا کاوه دیگه ماندنی نبود و خانه را ترک کرد، بعد از یکسال و خرده‌ای از هم جدا شدیم، در واقع برای این جدایی هیچ هزینه‌ای نداد و رفتارهای خیلی زشتی از خودش نشان داد که تازه فهمیدم اصالت یعنی چی؟ ما با خشم از هم جدا شدیم هر چند که روز جداییمون با هم بگو بخند هم داشتیم اما من خیلی خشمگین بودم و کاوه خیلی آسیب دیده بود، من از یکسال قبلش وارد جریان روانکاوی شدم و تا حالا که چهار سال گذشته دارم میرم و ادامه میدم. البته قبل از آن هم به مدت یکسال و نیم پیش سه تا روانشناس رفتم که هیچ کمکی به من نشد، اما خوشبختانه از روانکاوی جواب گرفتم و خیلی خوشحالم. اوایل از مردها متنفر بودم و از توانایی خودم که نیازی به مرد ندارم لذت میبردم، اما الان از نظر روحی خیلی سالم شدم و حالم خوب شده و دلم عشق و ازدواج و کودک میخواد. مثل زمانیکه مسموم میشیم دلمون چیزی نمیخواد اما بعدش که خوب میشیم گرسنه‌ هستیم.  خوشبختانه آفتهای وجودیم را در حد زیاد حل کردم. ادامه تحصیل دادم،‌سفر رفتم، دوستان بهتری پیدا کردم و روابطم را با خانواده‌ام بهبود دادم. 

خوشحالم،‌هر چند که بلوغ و بزرگ شدن درد داره ، نیاز به زمان زیاد و هزینه و سختی داره اما نسبت به زخم،درد و رنجهایی که کوچک بودن و آفت زدن داره مسلما خیلی ارزنده‌تر و قابل تحمل‌تر هست.

من جیز شدم/ بوی باران میاد

تو اتاق روبرویی محل کارم یکی از همکارام هست که به همدیگه پالس رد و بدل میکنیم و نه چیزه دیگه ای. بهم دیگه فکر میکنیم. چون هر پالسی که میدم چه منفی چه مثبت، بعدش اون را پس میگیرم. 

هر بار که از اتاق بیرون میرفتم متوجه اون بودم و حتی میتوانم بگم با این سن و سالم همین لحظات نوعی انگیزه تو من ایجاد میکرد برای اومدن به محل کار یا لااقل برای اینکه محیط کار لذت بخش تر بشه. 

از چند ماه پیش که یکی از همکارام به من درخواست ازدواج داد، محل کارم برام خیلی دوست داشتنی تر شده، چون با این حال که از نظر منطقی همه جوره قابل قبول و حتی خواستنی بنظر میام اما خودم در وجودم این حس را نداشتم خصوصا تصور میکردم در محل کارم خواستنی نباشم، اما این خواستگار با اینحال که برای ازدواج مناسب من نبود و ردش کردم، احساس خوشایندی بهم داد. اون برای من خواستنی بود اما نه برای ازدواج. 

وقتی همدیگه را دیدار کردیم برای من گل آورد و گفت: خواستم از اولین دیدارمون خاطره خوبی براتون بگذارم.  

و همین کار را هم کرد. امیدوارم همسر مناسبی پیدا کنه. هر چند که حسی در من دوست داره همه خواستگار من باشند و هیچ وقت هم ازدواج نکنند تا من ازدواج کنم. خنده داره خیلی افکار باحالی دارم. بهرحال زندگی در جریانه میتوانم به جای این افکاره خنده دار آرزو کنم کسی را که میخوام به پستم بخوره و خنده روی لب هم بیاریم.

اما داشتم همکار اتاق روبرویی را میگفتم، نمیدونم چی شد که یکهو سیمهام قاطی کرد، انگار چیزی من را تهدید کرده باشه، دیگه وقتی از اتاق میرفتم با این حال که دوست داشتم اون طرف را نگاه کنم اما نمیتوانستم، حتی یکبار در اتاق را بستم! بعد از مدتی اونها هم در اتاقشون را بستند. 

باز هم خنده داره اما دوست داشتم برم و درشون را باز کنم و دوباره لبخند بزنم. 

خودم میفهمم چم شده، من از عشق ترسیدم، از روابط نزدیک ترسیدم و وقتی یک رابطه کمی نزدیک میشه، ترس از احساس طردشدگی و احساسات ناراحت کننده بعدش باعث میشه نتوانم به کسی نزدیک بشم. 

منطق و ظاهر و خصوصیاتم عکس احساسمه اما احساس میکنم خواستنی نیستم و دیگران از من فرار میکنند. 

من جیز شدم و از جیز شدن میترسم و از طرفی هم به عشق نیاز دارم،‌ 

                           بسیار صبر باید . 

بهرحال روزهای عشق هم خواهد رسید، روزهایی که بتوانیم کنار هم لذت بیشتری را تجربه کنیم. از چایی خوردن تا سفر کردن و با هم بودن. 

از همین حالا به روزهای خوبم سلام میکنم، به روزهای قشنگم و از خدا بخاطر این هدیه هایی که مثل قطرات باران تو راهه سپاسگزاری میکنم.