هوای خانه چه دلگیر میشود گاهی از این زمانه دلم گیر میشود گاهی
نوشته هام مثل خودم تنهاست و این تنهایی بد نیست، همانطور که وقتی زخمی را پانسمان میکنیم بدنمان داخل این پانسمان تنهاست. شاید دلیل اینکه از محیط کاری گرم وارد یک محیط کاری سرد شدم، دلیل اینکه از یک زندگی گرم به زندگی سرد رسیدم، همین دردها بود، چرکهایی که از ابتدا هم بود و کم کم شروع به درد کرد و من هم زمان خودم را به سرما و روانکاوی رساندم، تا در این سرما دردها کمتر کار کنند و روانکاوی در وجودم جان بگیرد.
دیروز که به ورسک رفته بودیم چند تا پسر 25 ساله از دانشگاه علم و صنعت هم بودند که یکیشون گفت تو فکر رفتن از ایرانه.
حق هم داره، اینها پرستوها هستند، انسانهای مؤثر و کارآمد مثل زنبورعسل هستند، برای داشتن زنبور عسل باید محیط زیبایی مثل جنگل داشته باشیم نه خرابه ای مثل اینجا، با این وجود باید بدانیم که تمام کشورهای جهان بهرحال باید از دوران قرون وسطی گذر کنند، چه بخواهند و چه نخواهند، یک عدهای باید باشند که دست ایران قدیم را به ایران جدید بسپارند. یک عده باید جاده بسازند، جاده هیچ وقت زیبایی مقصد را نداره، اما عامل اصلی رسیدن به مقصد هست.
دوست دارم برم علوم اجتماعی بخوانم و یک جامعهای به نام جاده از دل جامعه در بیارم.
بهمین شکل اول از هر چیزی، باید بدونم نوعی باور و تفکر در ذهن من(مثل هر انسانی) وجود داره که باعث میشه احساسات تغذیه کنندهای در من بوجود بیاد. زنبور عسل با نیایش کردن و همفکری کردن و همدلی کردن با عمق وجود گل است که عسل میسازد اما پروانه عسلی ندارد و شاید عسل او در ظاهر زیبایش باشد، اما مگس عسل ندارد، همینطور نوعی از تفکر است که از وجود من عسل و زیبایی میسازد و نوعی دیگر است که گل و گوه برایش فرقی ندارد و شاید دومی جذابتر هم باشد. برای اینکه تفکرات زنبورعسلی زنده بمانند٬ باید محیط زندگی آنها را مساعد کرد. اگر بخواهم برای خودم عسل بسازم نیاز دارم زنبورهایم را حمایت کنم، همانطور که جهان اولیها نیروهای جوان و کارآمد و مغزهای کشور ایران را جذب میکنند و محیط زندگی که برایشان فراهم می آورند از ایران بهتر است، من هم باید زنبورعسلهای وجودم را جذب کنم و محیطی خوب برایشان فراهم کنم. برای انجام کاری باید انگیزه داشت، و این عسلهای درمانگر و شیرین انگیزه خوبی برای کارها هستند.
اما چطور؟
در دروس «توسعه اقتصاد» گفته میشود دو شرط باید فراهم باشه تا یک کشور به توسعه و رشد اقتصادی برسه اول زمینهی رشد باید مناسب و فراهم باشد دوم : حالا میشود قوائد اقتصادی و رشد را روی آن کشور انجام داد و به رشد رسید.
و مشکل ایران برای رشد در همان مسائل اولیه است٬ یعنی اینجا زمینه رشد فراهم نیست٬ زمینه یعنی چی؟ یعنی فرهنگ مردم و سیاست دولت با توسعه در تضاد هستند٬ بطور مثال اگر ما انسان پولدار ببینیم ترجیح میدهیم فکر کنیم دزدی کرده یا پارتی بازی کرده تا اینکه بیشتر بدنبال کسانی باشیم که با اراده و توانایی خویش به پول و رفاه زیاد رسیدهاند٬ تصور غالب ما در مورد دارایی منفی است٬ که البته همین دارایی است که میتواند روغنی باشد برای چرخهای اقتصاد و توسعه.
آب و هوای شور و خشک برای رشد گیاه مساعد نیست اما آب و هوای شمال برای رشد گیاهان عالیست. اما چطور از شرایط نامساعد به شرایط مساعد حرکت کنیم؟
خواستن یعنی توانستن. و این یعنی: اگر نمیتوانیم به این معنی است که ما نمیخواهیم.
اگر این را قبول کنیم و بفهمیم آنوقت باید فهمید که چرا نمیخواهیم؟ و نفع لیفا چرا در این نوع شرایط فراهم شده که ترجیح میدهد همینطور بماند؟(توجه کنیم که قسمتی از لیفا میخواهد که دارد این را مینویسد اما قسمتی از او نمیخواهد و هم جهت با رشد نیست که این قسمت تا به حال که غالب بوده است).
من زنبورهایم را کوبیدم و له کردم، هر وقت حرف درستی زدم به آن شک کردم، به رقصهای زیبایم شک کردم، و اگر زنبورها اشتباهی کردند به کل آنها را دفع کردم. مگسها زنبورها را کشتند، در حالیکه نیازی نبود آنها را از بین ببرند پس:
زندگی زنبورعسلی برای مگسها تهدید آمیز بوده.
زنبورها تار و مار شدند، درد دارند، مثل اتیوپیها شدند،ضعیف وزشت قیافه و مریض.
درد دارم، همان دردی که در این سرما تصور میکردم از سرماست که آزردهام. البته شاید نیاز به گرما دارم، اما این دلیل نمیشود که تصور کنم دردهایم برای سرماست یا دردهایم برای رفتار زشت انسانهای دیگراست و بس، بلکه اصل دردها در خودمان است. البته انکار نمیکنم که شرایط مساعد هم نیاز است زیرا شرایط مساعد به انسان کمک میکند راحت تر به دردها فائق بیاید، اما حتی جنگلهای شمال هم آفت میزنند گاهی و باید درمان شود.
بهرحال این درد را چه کنم؟ قبلا پاسخش بوده و اینجا نیازی به جاده سازی ندارم، مثل حضرت یوسف(ع) که به چاه رفت، زنبورهای من هم در تاریکی و بیتوجهی گیر کردند. چه بهتر شد که یوسف در کنار برادرانش بزرگ نشد، و آنها بییوسف زندگی کردن را فهمیدند، و یوسف هم از زخم و آزار آنها در امان بود، همان بهتر که اینها کمتر با هم تماس داشتند و یوسف همچون یک رود جاری شد و چون یک نگین بر روی انگشتر رفت. همانند ریشههای درخت که در خاک هستند، یوسف در تاریکی خاک رفت تا ریشههایش را قوی کند و سپس رویید. و اینبار دیگر رویش او مایهی تهدید برادرانش نبود بلکه حتی به کمک آنها آمد. آن زمان یوسف مانند ریشه بود که نباید بیرون از خاک باشد، اما وقتی بالغ شد، خودبخود رشد کرد و بیرون آمد،خاک جوانه را تحمل نمیکند اما ریشه را دوست دارد، زیرا ریشه خاک را زندهتر میکند، عجب چیز متحیر کننده ایست ریشه، ریشه مانند جاده است، که فاصله خاک مرده را تا برگ و گل و میوهی زنده میداند، این ریشه بهتر از هر کسی میداند در خاکی که به نظر مرده است اگر بوی طراوت آب باشد، معجزهای رخ داده. البته خاکی بدون ویروس وآفت. چارهی ویروس و آفت، شعور است و آگاهی و بلوغ. همانطور که چارهی برخی از میکروبها آفتاب است. وقتی دنیاها رشد میکنند دیگر سم نمیتواند کارآمد باشد، زیرا سم میگوید: تو نباید باشی تا من باشم. اما گاهی هر دو باید باشند و فقط ترکیب آنها تغییر کند و یکی خیلی کمتر شود و یکی خیلی بیشتر، و سمپاشی یا جنگ قدرتها این هر دو را از بین میبرد و امکان ترکیب خاص معجزهگر یا زندگیبخش را از بین خواهد برد.