دوباره زندگی

مجردی، ازدواج، طلاق و

دوباره زندگی

مجردی، ازدواج، طلاق و

متاسفانه به آرزوم رسیدم

بچه که بودم آرزو میکردم کارم اینقدر آسون باشه که نگو. بشینم روی صندلی و فقط یک دکمه بزنم. 

از قضا از همان زمان برای زندگی پشت میز نشینی ساخته شده بودم و آب راه خودش را پیدا کرد و من کارمند شدم و الان سالهاست که پشت میز می‌نشینم و دکمه میزنم و پول میگیرم و تقریبا رفاه مالی خوبی دارم. 

اما عضلات بدنم مستهلک شدند. 

غضروفهای انگشتانم، زانوم، کمرم، کتف و گردنم درد داره. و مجبورم هر روز ورزشهای مخصوص اینها را بکنم!!! یکی اینها رو بخونه فکر میکنم پنجاه شصت سالی دارم. 

محل کارم احساس تنهایی میکنه به همه ما میگه: بهتون پول میدم، زندگی و رفاه میدم فقط من را تنها نگذارید و هر روز اینجا باشید، زحمت خاصی هم خیلی نیاز نیست بکشید،‌کنارم بمانید. 

بازی دردناکیست 

جسد بودن و پول گرفتن بابت جسد ماندن 

هزینه حرکت کردن و زنده بودن اینجا خیلی بیشتر به نظر میاد 

اما هزینه جسد بودن هم دردهای غضلانی و درد روح هست. ما میاییم محل کار تا پول بگیریم و کمی خوشگذرانی و زندگی داشته باشیم، جلوی چشمان خودم پیر شدن و اکثرا فرسوده شدن همکارانی که از من بزرگتر هستند را دیدم. مستهلک شدنشان را. کسانی که بازنشسته اند خوشحالترند. چون لااقل پول میگیرند و با خانواده شان صبح تا شام را میگذرانند و احتمالا سفر میروند و بلاخره یک کار مفیدی انجام میدهند. اما من و ما که در حال کار هستیم چی؟ 

اینجا به ما پول میدهد 

دیگران به شدت به ما حسادت میکنند(بیچارگانی تر از ما که همین کار معمولی را هم ندارند) و میگویند چرا جای مرا پر کردی(حق هم دارند آنها هم نیاز به کار و پول دارند) 

من ایده آل ترین آنها هستم که از وضعیت مالیم راضی هم هستم و زندگی خوبی هم دارم  

اما نهایت زندگی پشت میز نشینی همین است 

جسد بودن، پول گرفتن برای اینکه در جا بزنی ، پیر شدن، بازنشسته شدن، مردن 

اینجا تحصیل کردن و رشد کردن بسیار سخت است 

تمایل همه برای مرگت بیشتر از رشد و حرکت توست 

زیرا اگر ادامه تحصیل بدهی باید مرخصی بگیری و ضمن اینکه از دیگران جلو خواهی زد و این باعث ناراحتی جسدها و مردگان است 

از طرفی وقتی سالها پول مرده ها  را گرفته ای دیگر مردن و حرکت نکردن خیلی راحت تر از حرکت کردن است  

زیرا نه تنها عضلات بدنم  

بلکه عضلات اراده و انگیزه من نیز خشک شده  

و درد دارد و هر کاری که شروع میکنم از درد فرار کرده وبی خیال میشوم 

یاده فیلم The house of Wax می افتم که انسانها را زنده زنده فلج کرده و روی صورتشان واکس و شمع میزدند و از انسانها یک مرده می ساختند 

تمام تلاش همکاران من برای بدست آوردن تحصیلات و یاد گرفتن زبان انگلیسی و ... در جهت محل کارم و مربوط به محل کارم تنها به حقوق کمی بالاتر و یک پله بالاتر از دیگران رفتن ختم میشود نه احساس مفید بودن و لذت بردن از کار. 

اینجا میتوان تمام عمر غصه خورد که چرا فلانی از تو جلوتر افتاده. و چقدر خنده دار است. و هر دو کنار هم پیر شوید و نهایتا او یک پله از تو یا دو پله از تو در همین جسدخانه بالاتر برود و اگر خوشحالی به او اضافه شده یک خوشحالی موقتی است که در  مقایسه با دیگران برایش تولید شده.

مثل اینکه تو خیابانها در حال رفتن هستید 

نه برای اینکه قصد دارید به جایی برسید بلکه میخواهید از دیگران جلو بزنید 

شاید بخندید یا ناراحت شوید یا تعجب کنید. اما من برایم خیلی عادیست. اینقدر این کارها در اینجا تکرار میشود و بابتش مهارتها به دست می‌اوریم که عادیست اینطوری احمقانه زندگی کردن. 

عادیست جسد بودن وپول گرفتن بابت جسد ماندن 

ضمن اینکه برای انسانهایی مثل من قصه هم هست که: شما اگر بخواهید مثل فلانی رشد میکنید  

یکی از این فلانی ها الان مشکل روانی دارد اما واقعیت را بخواهم بگویم توی همینها آدمهای درست و حسابی هم هست اما خیلی خیلی کم.

 به چه انگیزه ای رشد کنم؟ فلانی همانقدر دارد که من دارم. فلانی همانقدر است که من هستم و در کلیت مسئله برای او اتفاق جدیدی نیافتاده. البته دروغ میگویم او لااقل بابت پولی که میگیرد شاید دارد کاری میکند و احساس حلال بودن و سمی نبودن پولش، باید حس خیلی خوبی باشد. هر چند که هیچ وقت مقام و پستی نخواهد گرفت زیرا در این مکان ابتدا باید هم جنس انسانهای مقام دار باشی تا با تو راحت باشند و بتوانند به تو پست بدهند که طبیعی هم هست من هم ترجیح میدهم با کسی کار کنم که دیگر نیاز به چالش های فکری و روحی با او نداشته باشم و حتی از او لذت هم ببرم. دیگران به این مسئله میگویند چاپلوسی و باندبازی. 

اما اینجا مثل سرمای سردخانه میماند. مثل اینکه در تابوتهایمان دراز کشیده ایم و تا زمانیکه نفسمان تمام نشود ما را خاک نمیکنند. اینجا هوا سرد است در این هوای سرد مردن بسیار راحت تر از زندگی کردن است. 

اما من میخواهم زنده بمانم. 

و این تنها انگیزه من برای حرکت بوده. 

تنها کسانی که اینجا زنده هستند، کسانی هستند که کار دیگری بجز اینجا دارند، کاری که از آن لذت هم میبرند و پول هم در می‌آورند. این زنده ترین انتخابی بوده که تا به حال در اینجا کار میکرده. 

اگر بخواهم صادقانه بگویم مسئله امثال ما که اینجا در کنار هم گرد آمدیم واقعا محل کارمان نیست، احساس بی ارزشی است. وگرنه کمی از دوستانم از ابتدای کار ورزش میکردند، اما من تنها کارهایی را میکردم که مجبور به انجام آنها بودم. و کارهایی که برای سلامتی ام مفید است نمیکردم این یعنی اینکه من به سلامتم و لذتهایم ارزش نمیدادم. بلکه به نانی برای بقا و رفاهی برای زندگی ارزش میدادم. من به نیازهایی ارزش میدادم که لزوما حس ارزشمندی تولید نمیکرد.