دوباره زندگی

مجردی، ازدواج، طلاق و

دوباره زندگی

مجردی، ازدواج، طلاق و

درد شیرین !

بهار خوبی ساختم. به لرستان٬ خوزستان و کرمانشاه رفتم و فردا هم به ورسک می‌روم. 

 

از کودکی همیشه از تنش و مسائلی که حاشیه ساز بودند فراری بودم٬  حالا وقتی دوستانم در مورد حاشیه ها صحبت میکنند٬ نمی‌فهمم. 

اما من همیشه از نفهمیدن هراس داشتم. اکثرا مطالعه میکردم و مطالب خیلی جالبی دارم که وقتی الان هم به نوشته‌هام نگاه میکنم تعجب میکنم و لذت میبرم. 

دوستم(اسمش را میگذاریم گربه) در مورد یکی از همین حاشیه هایی که حوصله منرا سر میبره صحبت کرد و من نفهمیدم در این اتفاقی که براش افتاده دقیقا از چی عصبانی شده؟ اما دوست دیگرم(اسمش را میگذارم بزی) فهمید و من احساس کودن بودن کردم. (بزی دوست خیلی صمیمی من هست)

خب چه اشکالی داره که آدم گاهی کودن باشه؟ همیشه که نباید فیلسوف بود. 

اما میترسم که مبادا به آلزایمر برسم. 

گاهی تصور میکنم همه در حال تکاپو هستند و من تو راه برفی خوابیدم و میترسم که نمیرم.  

گاهی با بزی مسابقه فیلسوف بودن گذاشتیم که اکثرا من بردم و بزی عصبانی شد٬ الان تصور میکنم بزی دوست داره من را از رده خارج کنه و بگه تو بازی نیستی. 

اما من همیشه علاقمند هستم یکی من را از بازی خارج کنه. بچه که بودم همیشه توی بازیها قهر میکردم. 

یک حلقه ای وجود داشت به نام اینکه ((من بدم؟ پس خودتم بدی. و من ترا رها میکنم.)) اما بد بودن چرا به معنی تمام شدن است؟ 

انرژیهای من بیشتر به سمت تمام شدن میروند. و تمام شدنی که حس بد بدهد.

انگار حال خوب داشتن و کارهای لذتبخش انجام دادن٬ در منوی افکار و رفتار من خیلی کم است. چرا؟ 

 اما این مسئله در دوران متاهلی ام خیلی خیلی کمتر بود.

من به خودم حق لذت بردن را نمیدهم به این دلیل که در ناخودآگاهم تصور میکنم حتما من مشکلی داشتم که از همسرم جدا شدم و همچنین پدرم فوت کرد. و مثل خانم هاویشان د رحال عزاداری هستم. 

مثل خانم هاویشان تمام پنجره های ذهنم را بستم و خاطرات دوران متاهلی را که دیگر شمعهایی تمام شده بودند در اتاق تاریک ذهنم تنها امیدم به روشنایی بود. 

صادقانه تر که بگویم از ابتدا هم من منتظر یک همسر بودم که مرا خوشحال کند. و بدون او خوشحالی رنگ به رخساره نداشت. 

وقتی اینها را میگویم یاد تمام عر زدنهایم در کودکی می‌افتم که میخواستم با آنها اعصاب خانواده ام را خرد کنم که نیازهایم را آنگونه که میخواهم برطرف نمیکردند و من نابالغ بودم و هستم که اصلا نمیدانم نیازم چیست و فقط میدانم از برطرف نشدنش ناراحتم و ملودی غمناک در زندگی ام راه انداخته ام  . ملودی که تمام پرستوهای قلبم و عقلم را فراری میدهد. 

در واقع توقع داشتم طرف مقابلم (چه خانواده چه همسر چه دوست ...) مرا بفهمد در حالیکه خودم نیازم را نمی فهمیدم. و البته نیازم را برطرف کند. 

و اگر این کار را میکرد مسلما هر کاری برایش میکردم و بابتش هر هزینه ای میدادم. همانطور که روانکاوم میگوید برای من هزینه دادن برای بدبختی آسان است و کاری آشناست اما هزینه خوشبختی دادن ترسناک و ناآشنا.  راست میگه٬ مثلا بحثها و جدلهایی که پشتش حقی پنهان شده باشد خصوصا پول٬ مرا فراری میدهد اما اگر بحثی باشد که سر شخصیت و... باشد که هیچ نفع مقامی و پولی در آن نباشد مسلما واردش میشوم.

زیرا در وجود من لذتها در سختی٬ فشردگی٬ رنج٬ بدبختی و اجحاف شدن٬ نهادینه شده. 

من در واقع بدنبال لذتها بودم. 

عضله های بازوی کاوه مرا یاد اژدها می‌انداخت و من اژدها دوست دارم. چند روز پیش تو روانکاوی ام درمورد همین صحبت کردم که چرا اژدها برای من لذتبخش است؟ 

و جواب دادم:‌اژدها خشمگین است(مثل من) اژدها مرا تکه تکه میکند. له ام میکند٬ مرا میفشارد و چیزی از من باقی نمیگذارد. اینها برای من حس لذت بخشی دارد. من بارها مانند اژدها خودم را له کردم و تکه تکه کردم و سلاخی کردم در ذهنم. 

وقتی کاوه به من اهمیتی نمیداد تکه تکه میشدم و وقتی تیپم اشکالی داشت جلوی کسانی که از من بهتر بودند سلاخی میشدم. 

اما حالا میفهمم هدف از این تکه تکه و سلاخی شدنها لذتی است که پشت آنها نهادینه شده.  

البته تا زمانیکه من با این دردها کنار می آمدم مشکلی نبود. اما حالا دیگر طاقت درد و رنج و سلاخی و تکه تکه شدن را دیگر ندارم و به لذتش هم دیگر نمی ارزد. برای همین به روانکاوی پا گذاشتم.

و سئوال آخر جلسه ام این بود که چرا لذت من بیشتر در رنجهایم نهادینه شده؟ 

دوباره میسازمت لیفا         اگرچه با خشت جان خویش      

ستون به سقف تو میزنم     اگرچه با استخوان خویش

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد